۱۳۸۸ تیر ۲۶, جمعه

نجات؛ داستان زندگی یک پزشک جوان ایرانی

به نام خدای مهربان
من سی و چند سال پیش در شهرستان آباده از توابع استان فارس به دنیا آمدم و تنها دختر خانواده هستم . در دوران نوزادی خانواده ام به شیراز نقل مکان کردند . ما در کوی حمزوی شیراز که از محلات خوب آن شهر است ساکن شدیم .در این محله افراد زیادی که پیروان سایر ادیان بودند در همسایگی ما زندگی میکردند. هنوز هم من پس از گذشت سالها نام بسیاری از آنها را که آدمهای بسیار محترمی بودند به یاد می آورم. چند خانواده ارمنی ،آشوری ، کلیمی ،بهائی و زرتشتی در کنار هم و بسیار صمیمی ویکرنگ با بقیه مردم در آن محل زندگی میکردند و خاطرات خوش آن دوران بهترین خاطرات ایام کودکیم میباشد . همه چیز خوب بود تا آن روز پائیزی کلاس دوم دبستان که ناگهان چهره دیگری از زندگی در برابر چشمانم قرار گرفت . تلاش میکنم همه چیز را از زبان یک کودک هشت ساله تعریف کنم . کودکی که آن حوادث او را بسیار وحشتزده و غمگین کرد .
چهره زیبا و مهربان خانم معلم ما همیشه بسیار شاد بود تا آن روز در اواخر آبان ماه که در سر کلاس درس فارسی مدیر مدرسه با یک زن ویک مرد ناشناس به کلاس ما آمدند .آنها کمی با خانم معلم صحبت کردند وبعد مدیر رفت و آن دو غریبه به کلاس وارد شدند .کاغذهائی با خود داشتند و اسامی بچه ها را میخواندند . قیافه شاد معلممان بسیار جدی و غمگین شده بود .آن دو غریبه اسامی دو تا از دخترهای کلاس به نامهای " آنیا و مانیا" را خواندند و از آنها خواستند وسایلشان را جمع کنند و با آنها بروند .قیافه های معصومانه آنیا و مانیا را به خاطر میاورم که بسیار وحشت کرده بودند و زدند زیر گریه . با دستپاچگی و ترس وسایلشان را برداشتند و با اشک همراه آن غریبه ها خارج شدند . همه ما حیرت زده و شوکه شده بودیم . خانم معلم رو به تخته سیاه ایستاده بود و گریه میکرد و ما نیز با او دقایقی گریستیم .
ظهر آن روز با هزاران سوال به خانه برگشتم و ماجرا را برای مادرم گفتم . مادرم نیز غمگین شد و با چشمهای نمناک سکوت کرد .از فردا دیگر آنیا و مانیا هرگز به کلاس برنگشتند .کمی بعد فهمیدیم که پدر مانیا بازداشت شده است . روی دیوار خانه آنها جملاتی نوشته شده بود که معنی آنها را به درستی نمی فهمیدم . وقتی از مادرم پرسیدم او به من هشدار داد تا از تکرار آنها خودداری کنم. چندی بعد یکشب صحبتهای پدر و مادرم را شنیدم که از آن صحبتها فهمیدم پدر مانیا که یک بهائی بود اعدام شده است . پدرم با نگرانی به مادرم گفت که فکر میکند وضع اقلیتهای مذهبی بسیار سخت و خطرناک است . به تدریج پیروان ادیان مختلف یکی یکی از محله ما رفتند . صدای خنده و بازی شاد بچه ها دیگر در کوچه ما نمی پیچید .اکثر خانه ها متروک و خالی شدند .بعضی از این خانه ها مدتی بعد توسط افراد بیگانه اشغال شد . برخی میگفتند اینکار مصادره املاک کفار نام دارد . در آن سالها ذهن کودکانه من از لغاتی پر شد که معنی آنها را درست نمیدانستم .اقلیت ، مذهب ،دین ، کافر ، صیهونیست ، بهائی ،یهودی ، اعدام ، ارمنی ، آشوری ، مصادره و.........دهها لغت و اصطلاح دیگر که هر روز میشنیدم و میخواندم اما به درستی از آنها سر در نمی آوردم .جوابهای مادرم به سوالات من درذهنم تصویر عجیبی از خدا بوجود آورده بود . مادرم همیشه سعی میکرد من و دو برادرم را به دوست داشتن همه انسانها تشویق کند و چون متوجه شده بود مسائل جامعه دارد چه اثر سوئی بر اعتقادات ما میگذارد ،تلاش میکرد برای ما تصویر پاک و شفافی از خدا ترسیم کند . با آنچه در اطرافم دیده بودم چنین در ذهن من شکل گرفت که خدای موسی ، خدای عیسی ، خدای محمد و خدای ........ وجود دارد . خاطرات تلخ از این جدائیها باعث شد من با این تصورات از خدا رشد کنم و همیشه سعی کنم خود را از خدا و موضوعات مربوط به آن دور نگهدارم .
اما بعدها فهمیدم رابطه خدا با ما بر اساس تصوری که ما از او داریم نیست و او برای هر انسانی طرح و نقشه ای خاص دارد . دیپلمم را در رشته ریاضی و فیزیک گرفتم .طی دو سال در دو رشته مختلف قبول شدم اما با اینکه آنها را دوست داشتم پس از مدت کوتاهی آنها را رها میکردم. بالاخره برای بار سوم کنکور دادم و در رشته پزشکی دانشگاه اصفهان قبول شدم .برای ثبت نام همراه مادرم به اصفهان رفتم . وقتی او میخواست برگردد بسیار احساس تنهائی کردم و به او گفتم میترسم . اما او به من گفت مطمئن است که خدا از من محافظت میکند . در راه برگشت از فرودگاه با خودم درباره خدا فکر میکردم . آیا این همان خدائی نبود که باعث جدائی آدمها از هم میشد ؟ همان خدائی که من از آن میترسیدم وسعی میکردم از دیده او پنهان باشم تا به دام مجازاتش نیفتم ؟من مطابق آنچه در دبیرستان شنیده بودم یک گناهکار بودم چون موهای سرم پیدا بود و نماز هم نمیخواندم . گمان میکردم خدا فقط باید با مومنان رحیم و مهربان باشد . پس حالا که مرا تنها گیر می آورد حتما حسابی تنبیهم خواهد کرد . با این تصور وحشتناک از خدا به خانه رسیدم .
آنچه که در دانشگاه میگذشت همچنان مرا از خدا بیش از پیش دور میکرد .دروس معارف و ریشه های انقلاب اسلامی که حاوی متون سنگین عربی بود تصویر بسیار پیچیده و گنگی از خدا و دین اسلام ارائه میکرد . به خاطر رساندن تقلب به دو دختر همکلاسی مسیحی و کلیمی که به زورعلیرغم قانون اساسی مجبور به شرکت در کلاس درس ریشه های انقلاب اسلامی شده بودند واجبارا باید امتحان آن را میدادند ، من از سوی مدرس درس مربوطه به خاطر کمک به کفار مجبور به خواندن و خلاصه نویسی چند کتاب اسلامی شدم . یکی از این کتابها فصلی داشت تحت عنوان «شرایط توبه از دیدگاه حضرت علی » . خواندن آن فصل کتاب مرا ناخواسته وارد دنیائی کرد که همیشه از آن میگریختم . در آن فصل کتاب شرایطی برای توبه نوشته شده بود از جمله گرفتن روزه و خواندن نمازهای مخصوص توبه . از سر کنجکاوی تصمیم گرفتم برای مدتی به آنها عمل کنم ببینم چطور میشود . بنا بر این شروع به گرفتن روزه و ادای نماز شب و خواندن آیاتی از قرآن برای اولین بار در عمرم نمودم و اینکار را با جدیت ادامه دادم .
یکی از شبها پس از خواندن نماز شب به خواب عمیقی رفتم . آن شب خوابی دیدم بسیار شگفت انگیز که مسیر زندگیم را عوض کرد و بعد از اینکه دو شب دیگر نیز آن خواب تکرار شد،احساس کردم تمام اسرار پیجیده الهی به سادگی بر من آشکار گردید و نقاب از کل دستگاه آفرینش برایم برداشته شد . این اتفاق چنان نظر مرا درباره خداوند عوض کرد که امروز دیگر فکر نمیکنم روزی آنچنان می اندیشیدم . در خواب مردی را دیدم که میخواستم از او دور شوم اما او با لحنی آرام و محکم به من گفت : « به ایست ! » من بی اختیار ایستادم و از او پرسیدم : « تو کیستی ؟ » و او بلافاصله پاسخ داد : « من مسیح پسر مریم هستم .» چهره او سراسر از نور بود .لرزی سراسر وجودم را فرا گرفت . با ترس از او پرسیدم : « چه باید بکنم ؟ » او باز هم به آرامی گفت : «کفشهایت را در آور ، زانو بزن و سجده کن . » و من چنین کردم ، آنگاه او به نزدم آمد خم شد و با دستانش چانه ام را گرفت و چنین گفت : « ببخش تا رها شوی ! سه جیز را فراموش نکن ، ایمان ، امید و محبت .پدر و مادرت را به یاد داشته باش .» انگاه ایستاد و اشاره به مکانی آنطرف تر کرد و گفت : « به دنبالم بیا !» .
وقتی از خواب پریدم حالت هراسان داشتم و نفس نفس میزدم .فردای آن روز در منزل یک دوست ارمنی مهمان بودم . وقتی آن خواب را برای دوستم تعریف کردم مادرش گفت به زودی من مسیحی خواهم شد و به من نصیحت کرد از این ماجرا با کس دیگری صحبت نکنم

هیچ نظری موجود نیست: