۱۳۸۷ مهر ۱۱, پنجشنبه

داستان زندگی خواهر فروزان

ستایش برای توست ای خداوند من عیسی مسیح سه شنبه شب وقتی کارهایم را انجام دادم ، انجیل را در دست گرفتم و با خداوند عیسی مسیح صحبت کردم . از خدا خواستم که در خواب ملاقاتش کنم . گفتم : پدر چرا به خوابم نمی آیی . مگر خودت نگفتی هیچگاه شما را رها نخواهم کرد . شاید پدر این فرزندت گناهی کرده و تو از دستش رنجیده ای ؟ پدر مرا ببخش . پدر در کلامت با من حرف بزن و نصیحتم کن .
وقتی انجیل را باز کردم خداوند پیغام خیلی زیبا و در عین حال تکان دهنده ای به من داد . خداوند در کلامش فرمود : " ای تو که خوابیده ای ، بیدار شو و از میان مردگان برخیز ، نور مسیح بر تو خواهد درخشید " . بعد از خواندن ، بلافاصله همسرم را بیدار کردم و هر دو شروع به دعا و توبه کردیم . وقتی می خواستم بخوابم گفتم : پدر به خوابم بیا! با تمام وجود این دعا را کردم و خوابیدم . صبح ساعت 50 : 4 را نشان می داد که بیدار شدم . ساعت را نگاه کردم و آهی از تمام وجودم درآمد ، گفتم : باز به خوابم نیامدی ! ورفتم دوباره خوابیدم. همین که خوابیدم خودم را در جایی دیدم که برایم ناشناس بود . یک راهرو بزرگ با اتاق های فراوان . درون یکی از اتاق ها دو تخت بود . روی یکی از تختها همسرم و در دیگری من و پسرم نشسته بودیم ، تختی که من و فرزندم روی آن نشسته بودیم روبه روی در بود . و در هم باز بود . من در حالیکه نشسته بودم و به بیرون در نگاه می کردم در یک لحظه مردی قد بلند با لباسی بلند و سفید از کنار در می گذشت در یک لحظه یک نگاه به درون اتاق انداخت و رد شد . وای خدای من ! عیسی مسیح را دیدم . در حالیکه می خواستم بلند شوم و به دنبالش بروم ، فریاد می زدم پدر مرا ترک نکن ! انگار کسی پاهایم را نگاه داشته بود نمی توانستم برخیزم ، فریاد می زدم و اشک می ریختم . همسرم هاج و واج مرا نگاه می کرد . گفتم : ای عیسی مسیح برگرد ! خیلی انتظارت را کشیدم ! چرا رفتی مگر خودت نگفتی دیگر ما را رها نخواهی کرد ودر یک لحظه دیدم مسیح وارد اتاقمان شد . من مانند بچه ای که سالهاست یتیم بوده نگاهش می کردم . مسیح آمد جلو تخت دستی پر محبت بر روی سرم کشید و مرا بوسید . بعد دست پر مهرش را بر سر پسرم کشید و او را هم بوسید . روبروی من نشست و در مورد خیلی چیزها با من صحبت کرد . در مورد دنیای آخرت ، اما هیچ یک از سخنانش را به خاطر نمی آورم فقط یک سؤال کردم و گفتم : آیا در آن دنیا برای همیشه زنده می مانیم ؟ مسیح لبخندی پر از محبت زد و گفت : " در آن مورد هم فکر شده ناراحت نباش " . سپس مسیح بلند شد و گفت وقت اندک است باید بروم ، دوباره دستان پر مهرش را بر سر من و فرزندم کشید و ما را بوسید و رفت . من به دنبالش دویدم اما او را نیافتم . بعد کمی آن طرف تر دیدم مسیح در اتاق بغلی نشسته و همسایه ماست . بعد خود را در محیط مدرسه دیدم که در کلاس ، بچه ها همگی با من بدرفتاری می کردند و به هم می گفتند به او نزدیک نشـوید او نجس است او یک مسیحی است . اما من دردل برای آنها طلب بخشش می کردم و افتخار می کردم که یک مسیحی هستم و به خاطر خداوند ، توهین ها می شنوم . بچه ها سطل آب کثیفی را روی نیمکت من ریختند ، اما من چیزی نمی گفتم . بعد در جایی دیگر برادرم را دیدم و گفتم : میدانی امروز چه کسی را دیدم ؟ و او گفت : چه کسی را ؟ گفتم : مسیح را دیدم . در یک لحظه از خواب پریدم و در حالیکه اشک می ریختم همسرم را بیدار کردم و گفتم : مسیح به خوابم آمد. من مسیح را دیدم . بعد برای همسرم تعریف کردم . همسرم گفت : مسیح در مورد آن دنیا چه گفت ؟ اما من هیچ یک از سخنان او را به یاد نیاوردم . جزء آن سؤالی که خود از او پرسیده بودم . بعد با همسرم شروع به دعا و شکر گزاری کردیم . سپس من به جلوی در سالن که شیشه ای است رفتم، پرده روی آن را تا زدم . آسمان کمی روشن شده بود و پرندگان در حال پرواز کردن بودند . خداوند را شکر می گفتم که در یک لحظه احساس کردم ، مسیح با همان هیبت و شکوه و با همان لباس بلند و سفید وارد خانه ما شد . در حالیکه به طرف همسرم می دویدم گفتم : مسیح به خانه ما آمد و دوباره شروع به شکرگزاری کردیم . مطلبی که می خواهم اضافه کنم این است که مدتها به همسرم می گفتم که توی دلم افتاده مسیح به خانه ما می آید . «خدا را شکر»و اما غروب همان روز پسرم در حال تماشای تلویزیون بود . به ساعت نگاه کردم ده دقیقه به پنج غروب بود . به درون اتاق خوابم رفتم و بر روی تخت دراز کشیدم و باید بگویم که هر آنچه بر من گذشت من بیدار بودم و چندین بار چشمانم را باز کردم .دریک لحظه احساس کردم خانه مادر همسرم هستیم و من و همسرم در مورد چیزی باهم بحث می کردیم و من برای این که بحث تمام بشود بیرون اتاق رفتم و روی پله ها نشستم . سرم پایین بود که یک لحظه احساس کردم جلوی من یک چیز سفید رنگی ظاهر شد . ترسیدم و به حالت نیم خیز بلند شدم . سرم را بلند کردم که ناگهان آقای میانسالی را دیدم در حالیکه دو فرشته در دو طرف او بودند او را روبه روی من قرار دارند . به من گفت : " ای فرزند نترس ! " در حالیکه صدایم می لرزید گفتم : شما ؟ گفت : " من ابرام هستم " من که ترسیده بودم گفتم : شما ... شما ابراهیم جدّ پدری ما هستید . گفت : " برایت پیغام مهمی دارم. زود برخیز و بـه خانـه ات بازگرد . امشب مهمان عزیزی داری " . گفتـم : مهمـان ؟ گفت : " آری امشب مسیح مهمان شماست " . در حالیکه ذوق زده بودم گفتم " تنها نمی توانم . گفت : " با همسرت برگرد ، اما در مکانی که می خواهی بایستی باید تنها باشی . بهترین لباست را بر تن کن ، امشب مسیح می آید شاید تو برای همیشه با او بروی و شاید هم بازگردی " . بعد گفت : " ساعت مشخصی ندارد فقط در حال ستایش کردن باش ، او می آید ". در یک لحظه دیگر همه چیز جلویم محو شد . من در حالیکه ذوق زده بودم به داخل اتاق دویدم و به همسرم گفتم به خانه برویم ، همسرم در حالیکه مرا نگاه می کرد گفت : تو به من بگو امشب چرا این کارها را می کنی ؟ ما تازه به خانه مادرم آمدیم . گفتم : اگر تو نمی آیی پس برای من یک تاکسی بگیر خودم می روم ، امشب مهمان داریم . همسرم گفت : خوب میگفتی یک شب دیگر به خانه مان بیایند . اما من اصرار به رفتن می کردم که او دست مرا گرفت و گفت : چرا امشب اینطوری می کنی ؟ من اورا به حیاط بردم و گفتم : یک چیزی می خواهم به تو بگویم ! اما داد و فریاد راه نیندازی ! می دانی چه کسی را دیدم ؟ گفت : چه کسی ؟ گفتم : ابراهیم و دو فرشته را دیدم او گفت امشب مسیح مهمان ماست ! همسرم در حالیکه ذوق زده شده بود گفت : خوب برویم دیر می شود ! گفتم : فقط یک چیز دیگر ، در آن مکان فقط من باید باشم . خلاصه من و همسرم به درون اتاق رفتیم و من به طرف مادر همسرم رفتم و او را در آغوش گرفتم و بوسیدم . گفتم مامان اگر در این چند سال بدی از من دیدی مرا ببخش ! مادر شوهرم گفت: مگر شما مسافرت می خواهید بروید ؟ گفتم همینطوری گفتم . بعد با او خداحافظی کردیم . در راه به همسرم گفتم: به خـانـه مادرم برویم تا با آنها هم خداحافظی کنم . همسرم گفت : دیر میشود . گفتم : فقط برای چند لحظه ، بعد به خانه مادرم رفتیم . مادرم را بوسیدم و خواهرانم را در آغوش گرفتم و بوسیدم ، بغض عجیبی در گلویم بود . هم خوشحال از رفتن و هم حسی که دیگر خانواده ام را نخواهم دید . بعد سریع به خانه برگشتیم.من یک تی شرت سفید و شلوار مشکی پوشیدم و نمی دانستم چه باید بپوشم . بعد گفتم ساده بهتراست ! خداوندمان ساده پوشیدن را بیشتر می پسندد. درون سالن در حالیکه فرزندم را می بوسیدم گفتم : عزیزم ، امشب شاید برای همیشه به همراه خداوند از پیش شما بروم . پسرم گفت : خوب من هم می آیم . گفتم : توهم روزی می آیی ! اما حالا نه ! وقتی من نیستم بابا را اذیت نکن . پسرم در حالیکه گریه می کرد گفت : مامان من هم می آیم ، بعد همسرم او را به اتاق خوابش برد و او را خواباند و آمد . گفتم : اگه بدی کردم مرا ببخش ، بعد همدیگر را در آغوش گرفتیم و از شوق اشک می ریختیم . بعد همسرم هم به اتاق خواب رفت .من ماندم و کتاب انجیل . کتاب را برداشتم و به بیرون سالن روی ایوان حیاط نشستم و شروع به شکرگزاری کردم . اما تاریکی حیاط مرا اذیت می کرد . در یک لحظه صدایی در قلبم گفت : " برخیز به داخل برو ! مسیح به خانه ات می آید " . من به سرعت به درون خانه آمدم و آهنگ ملایمی را گذاشتم . شروع به ستایش کردم . در یک لحظه روبه روی خودم نوری را دیدم ، نور سفید رنگی ! مسیح آمد ! خدای من به خانه ات خوش آمدی . من در حالیکه به سجده افتاده بودم بلند بلند می گفتم : قدوس است پرجلال است خداوند من عیسی مسیح و اشک شوق می ریختم . بعد مسیح را دیدم که پر از نور بود گفت : " فرزندم باید برویم ، وقت تنگ است " . گفتم : مسیح جان خواهشی دارم ، همسرم آرزوی ملاقات با شما را دارد خواهش می کنم او را ببینید. مسیح گفت : " وقت اندک است " دوباره خواهش کردم گفت : " بیاید " بعد مسیح به جلو عکسی که ما در خانه داریم که تصویری از مریم مقدس و مسیح است رفت ، جلو آن ایستاد و آن را نگاه کرد ! من در اتاق را باز کردم دیدم که همسرم با لباس مهمانی آماده پشت در ایستاده بود . گفتم : بیا ! او بیرون آمد و خود را زیر پای مسیح انداخت و شروع به گریستن و ستایش کردن نمود ! مسیح بازوی همسرم را گرفت و او را از زمین بلند کرد و گفت : " بـرخیـز " ! بعد دست مهربـانش را برروی سر همسرم کشید و گفت : " به تو برکت می دهم ! بعد گفت : " می خواهم فرزندم را با خود ببرم شاید برای همیشه شـاید هـم بـرگـردد ! همسرم گفت : خوش بـه سعـادت او کـه به همـراه خـداونـد من می رود ! من در حالیکه دوباره از خداوند خواهشی داشتم گفتم : پدر ! پسرم خیلی دوست داشت شما را ببیند کاش بیدار بود و شما را ملاقات می کرد ، گفت : " او را بیدار نکن " بعد مسیح به اتاق فرزندم رفت و دست پدرانه اش را بر سرش کشید و او را بوسید ! بعد آمد و گفت : " وقت اندک است باید برویم " در حالیکه من و همسرم ستایش می کردیم دیگر من چیزی نفهمیدم و خود را در هوا معلق دیدم در حالیکه دو فرشته در دو طرفم قرار داشتند مرا به آسمان بالا و بالا بردند ، من دیگر هیچ وزنی را احساس نمی کردم ! سبک و سبک بودم بعد در جایی دیدم یک تخت طلایی که در دو طرف آن فرشته ها بودند و ابراهیم هم درمیان آنها ! مسیح برروی تخت سلطنت نشستـه بود ! فرشتـه ها مرا نزدیک تخت بردند . مسیح گفت : " فرزندم می دانی این جا کجاست ؟ " گفتم : بله ، اینجا دنیای آخرت است . مسیح گفت : " دوست داری چه کسی را ملاقات کنی ؟ گفتم : همه خانواده ام را ! گفت : " اول دوست داری چه کسی را ببینی ؟ " من مانده بودم پدرم را بگویم یا مادربزرگم را ! ( در اینجا باید بگویم پدرم را ده ماهی بود که از دست داده بودم و او پانزده روز قبل از مرگش که دکترها او را جواب کرده بودند ، به خداوند عیسی مسیح بر روی تخت بیمارستان ایمان آورد) مادربزرگم را که در کودکی از دست داده بودم خیلی دوست داشتم ، خلاصه گفتم : مادربزرگم را ! بعد مسیح به فرشته ها اشاره داد و دو فرشته مرا به مکانی که با دیدن آنجا فهمیدم که باید آنجا بهشت باشد ، بردند . یک طرف درختان کوتاه با انارهای درشت قرمز رنگ که زنان زیادی در حالیکه سبد چوبی زیر بغل داشتند و با دست دیگر انار می چیدند را دیدم و در طرف دیگر رودخانه ای که جوانان زیادی در حال تور انداختن بودند و می خواستند ماهی صید کنند ! فرشته پرسید : اسم مادربزرگت ؟ گفتم : مریم . فرشته گفت : مریم . بعد خانمی را دیدم در حالیکه سبد زیر بغلش و در حال انار چیدن بود نیم نگاهی به ما انداخت . گفتم : این مادربزرگم نیست . فرشته گفت : چرا ! گفتم مادربزرگم اینقدر جوان نبود ! فرشته خندید و گفت : اینجا همه جوان هستند و پیری معنایی ندارد . بعد فرشته گفت : مهمان داری ! مادربزرگم چون در این دنیا هیچ کسی را نداشت بهتر بگویم از بچگی یتیم بود و بعدها فقط یک دختر داشت و ما نوه هایش بودیم و چون می دانست که باید من از طرف دخترش باشم گفت : تو دختر سیمای من هستی ؟ در حالیکه از خوشحالی سبد انار از دستانش رها شد و به زمین افتاد به سوی من دوید و من هم به سوی او دویدم و همدیگر را در آغوش کشیدیم و از شوق گریه کردیم بعد گفت : تو کدامیک از نوه هایم هستی ؟ نامم را گفتم ، گفت : تو هم به خداوند عیسی مسیح ایمان آوردی ؟ گفتم بله مادربزرگ . بعد گفت : از زندگی خودت راضی هستی ؟ گفتم : بله خیلی خیلی راضی هستم خداوند همسری بسیار مهربان و پسرخیلی خوبی به من داده است . گفت : شکر ! بعد گفت : از دخترم چه خبر ؟ آیا او هم ایمان آورده ؟ گفتم : نه مادربزرگ ، اصلاً اجازه صحبت کردن را به من نمی دهد . در حالیکه مرا به آغوش کشید گفت : برو به او بگو و این پیغام مرا به او بده ، که جزمسیح هیچ راهی نیست ، نجات فقط در مسیح است . بعد فرشته ها به من گفتند : باید برویم . از مادربزرگم جدا شدم در همان لحظه یادم آمد که ای وای از پدربزرگ از او سؤال نکردم . فرشته ها گفتند دیگر چه کسی را می خواهی ببینی ؟ گفتم : پدربزرگم را . گفتند : اسم او ؟ گفتم : غلام . فرشته ها مرا کنار رودخانه بردند ! با صدای بلند گفتند : حسن، مهمان داری ! دیدم جوانی قد بلند در حالیکه تور ماهیگیری در دستانش بود بلند شد . من دوباره گفتم : او پدربرزگ من نیست . فرشته پرسید : چرا ! گفتم : او خیلی جوان است . فرشته دوباره گفت : مگر نگفتم در اینجا همه جوان هستند . پدربزرگم به سوی من آمد و مرا شناخت و به آغوش کشید ، گفتم خدایا شکرت که می بینم پدربزرگ و مادربزرگم درجای خوبی هستند چقـدر نگرانشان بودم . بعد رو به پدربزرگـم گفتـم : بابا بزرگ از پـدرم چـه خبـر؟ او را دیده ای ؟ گفت : شنیده ام آمده ولی او را ندیدم . بغضی گلویم را فشرد با ناامیدی گفتم : خدایا پدرم که ایماندار شده بود ، خدایا یعنی او را به فرزندی نپذیرفتی ! فرشته ها اشاره دادند وقت رفتن است ، از پدربزرگم جدا شدم . انتهای آنجا پله های مارپیچی بود که به سوی بالا می رفت ، فرشته گفت : دیگر چه کسی را می خواهی ببینی ؟ گفتم : پدرم را. فرشته ها دو طرف مرا گرفتند و مرا بالای بالا بردند در فضایی باز که پرندگان پرواز می کردند ، وقتی مرا بالا بردند دیدم پدرم چقدر جوان شده و منتظر من ایستاده در حالیکه می دانست من می خواهم به دیدنش بیایم آغوش خود را برای من باز کرده بود. پریدم در آغوشش و او را بوسیدم و سفت او را در بغلم جای دادم و از شوق گریستم . در یک لحظه یادم آمد که پدرم لحظه های آخر زندگی اش عمل کرده بود ، و خیلی درد داشت . به ناگاه او را رها کردم و گفتم بابا شکمت درد نیاید ؟ خندید و گفت : اینجا درد معنایی ندارد ! گفت: پیغامی برای همسرت ! برو و به او بگو که خیلی ممنون که مرا از مرگ ابدی نجات دادی و مرا بیدار کردی و پیغام انجیل را به من رساندی . بعد فرشته ها گفتند باید برویم ، با خوشحالی از اینکـه جـای پدرم هم خـوب است از او جـدا شدم . فرشتـه هـا گفتند دیگـر فقط یک نفـر را می توانی ملاقات کنی ! مانده بودم پدر همسرم را ببینم یا خواهرزاده همسرم را که در سن 16 سالگی خودکشی کرده بود . به ناگـاه صـدای خواهرزاده همسرم را شنیدم که مرا صدا می زد . گفتم : مونا را ! بعد فرشته ها دو طرف مرا گرفتند و مرا به پایین و پایین آوردند . سالنی بسیار بزرگ بود! و عده زیادی را دیدم که لباسهای طوسی کم رنگی بر تن داشتند و در حال سجده کردن بودند و می گفتند : " قدوس است قـدوس است " فرشته ها گفتند : پروین ! مونا انتهای سالن در حالیکه فریاد بلندی می زد به سوی من دوید و گفت : زن دایی ! هر دو همدیگر را در آغوش کشیدیم و شروع به گریه کردن کردیم راستش با دیدن آن سالن تکانی خوردم ، گفتم : مونا ، جای تو خوبه ، راحتی ؟ او در حالیکه سرش را به سوی پایین می آورد گفت : زن دایی خداوند گفت : " همگی ما در حال دعا بمانیم و او را بستاییم تا بعد ما را به جای بهتری ببرد " ! فرشته ها گفتند : وقت تمام است ، از او جدا شدم و فرشته ها مرا به جای اولی که آمده بودم بردند و روبه روی تخت مسیح مرا به زمین گذاشتند . مسیح گفت : " اینجا را دیدی ؟ گفتم : بله ، گفت : " می خواهی اینجا بمانی یا بروی ؟ " گفتم : خدایا نمی دانم هم دوست دارم بمانم و هم دوست دارم بروم آخه پسرم چشم به راه منه ، خدایـا منـو بازگـردان و بعد سـه تـایی ما را بـه اینجـا بـازگـردان . مسیح گفت : " می توانی بروی ! برو و هر آنچه را که دیدی برای خواهران و برادران ایماندارت بازگو کن و پیغام مژده انجیل را به تمام مردم دنیا برسان " بعد به فرشته اشاره داد . دو فرشته از بالای سرم یک پیراهن سفید رنگی بر تنم کردند و مسیح به من اشاره کرد ، نزدیکش شدم و بعد گفت : " فرزندم " گفتم : بله ، دستی بر روی سرم کشید و گفت : " ترا برکت می دهم ". در یک لحظه دیگر چیزی نفهمیدم خودم را روی زمین داخل سالن دیدم و به اتاق دویدم ، دیدم همسر و فرزندم خواب هستند . فریاد زدم من آمدم ، آنها برخاستند و از شوق گریستند . بعد همسرم گفت : وقتی تو رفتی من به خواهران و برادران ایماندار گفتم بیایند در اینجا ، تا باهم شکر گزاری کنیم و همگی در حال شکر گزاری بودیم .در یک لحظه چشمانم را باز کردم ، من بیدار بودم و شاید در این زمان من بارها و بارها چشمانم را باز می کردم . وقتی بـه سالن آمدم از اتفاقی که برایم رخ داد هیچ به یاد نمی آورم بعد از چند ساعت انگار سرم سنگینی می کرد حس کردم یک چیزی بر من گذشته ، بعد شب همسرم که آمد در حالیکه دوتایی اشک می ریختیم ، برای او تعریف کردم . ولی باز هم تکرار می کنم من خواب نبودم .جالب اینجاست که شب قبل خدا با من درکلام صحبت کرد و صبح ده دقیقه به پنج خواب مسیح را دیدم کـه در مـورد دنیـای آخرت بـا من صحبت مـی کـرد و من هیـچ چیـز بــه یاد نمی آوردم و همان روز غروب درست ده دقیقه به پنج این اتفاق رخ داد . البته این زمانها بعداً به یادم می آمد. ودیگراینکه همان شب خواهر و برادر ایماندارم را دیدم و برایشان از رویایی که داشتم گفتم و آنها گفتند که این یک مکاشفه است . باید بگویم که در این مدت شیطان خیلی مرا اذیت کرد وهمیشه به من می گفت این موضوع را به کسی نگو ، خدا از دست تو ناراحت میشود و من می ترسیدم . و بعد از خدا خواستم که به من بگوید چه کار باید بکنم و خداوند با قلبم صحبت کرد که این مکاشفه را به دیگران نیز بگویم تا باعث جلال نام خداوند شود . در پناه مقدس عیسی مسیح خداوند ، پدر آسمانی ما .

هیچ نظری موجود نیست: