کتاب: ایمانی منطبق با عقل و برهاننوشته: پل لیتلترجمه: س. خاچکیانشناخت قطعى وجود خدا و پى بردن به ذات الهى غير ممكن است مگر اين كه خدا اراده كرده خود را بر ما آشكار كند. بايد از كيفيت وجودى خدا آگاه شده، و خواست او را درباره خود بدانيم. شايد معترف به وجود خدا باشيم ليكن او را چون آدلف هيتلر دمدمى مزاج، شرير، بدبين و ستمگر بدانيم. چه بداشت وحشتناكى! براى دانستن اين كه اثر و مدركى در مكاشفه خدا وجود دارد يا نه بايد افق تاريخ را دقيقا بررسى نمود. اگر اين كار را بكنيم متوجه مىشويم كه اثرى روشن از مكاشفه خدا وجود دارد. تاريخ مىگويد در دهكده گمنام از فلسطين در حدود 2000 سال قبل طفلى در آخورى زاده شد. به دنيا آمدن او در دل هيروديس پادشاه وقت، هراسى به وجود آورد، اقدام پادشاه جهت از بين بردن طفلى كه شايع بود پادشاه يهود خواهد شد، سبب كشته شدن كودكان بسيارى گرديد، به طورى كه تاريخ از آن واقعه به عنوان «كشتار معصومان» ياد مىكند. والدين طفل او را به ناصره بردند و در آنجا عيسى حرفه ناپدريش را كه نجارى بود فرا گرفت. او بچه معمولى نبود. وقتى 12 سال بيش نداشت در اورشليم با دانشمندان و مقامات مذهبى به بحث پرداخت و آنان از نبوغ و توانايى فكرى او مات و مبهوت شدند. هنگامى كه بدون اطلاع والدينش در خانه خدا باز مانده بود، پدر و مادرش وى را مورد سرزنش قرار دادند كه چرا همراه آنان نيامده است؟ او چنين پاسخ عجيبى داد و گفت: «آيا نمىدانيد كه بايد در امور پدرم باشم؟» اين جواب نمايشگر رابطه بىنظير مسيح با خداست.
عيسى مسيح تا سن 30 سالگى شهرتى نداشت ولى از آن به بعد خدمات عمومى خود را كه سه سال به طول انجاميد آغاز نمود. سرنوشت چنين بود كه زندگى او مسير تاريخ را دگرگون سازد. او شخصى مهربان بود و گفته شده «مردم امى با خوشحالى به او گوش مىدادند.» بر خلاف معلمين مذهبى خود او با قدرت تعليم مىداد و نه مثل كاتبان و فرسيان. به زودى مسلم شد مسيح ادعاهاى جالب و تكاندهندهاى درمورد خود داشت. او مدعى بود كه مقامش برتر از مقام يك معلم يا پيامبر است، با صراحت اعلام مىداشت كه او مقام الهى دارد. شناسايى خود را محور اصلى تعليماتش قرار داده بود. مهمترين سؤالى كه از پيروانش به عمل آورد اين بود: «شما مرا كه پسر انسانم كه مىدانيد؟» از جواب پطرس كه گفت: «تويى مسيح پسر خداى زند» (متى 16: 1 و 16)، عيسى نه تعجب كرد و نه پطرس را به خاطر آن جوابش سرزنش نمود، بلكه وى را تأييد كرد. هنگامى كه مسيح صريحا ادعاى خود را اظهار داشت، شنوندگانش مقصود او را كاملا فهميدند و در اين مورد چنين مىخوانيم: «پس از اين سبب يهوديان بيشتر قصد قتل او كردند زيرا نه تنها سبت را مىشكست بلكه خدا را نيز پدر خود گفته خود را مساوى خدا مىدانست» (يوحنا 5: 17). درمورد ديگر وقتى مسيح اظهار داشت: «من و پدر يك هستيم، يهوديان فورا خود را آماده سنگسار كردن وى نمودند. در جواب مسيح كه پرسيده بود به خاطر كدام يك از كارهاى نيكش مىخواهند وى را نابود سازند گفتند: «به سبب عمل نيك تو را سنگسار نمىكنيم بلكه به سبب كفر. زيرا تو انسان هستى و خود را خدا مىخوانى» (يوحنا 10: 30- 33).عيسى صفات خدا را به خود نسبت مىداد. هنگامى كه مفلوجى را از پشت بام منزلى به داخل اتاق نزد پاهاى عيسى فرود آوردند به مفلوج گفت: «اى فرزند گناهان تو آمرزيده شد» در آن موقع كاتبانى كه در آن جا حضور داشتند از سخنان مسيح دچار تشويش شدند و به خود انديشيدند «چرا اين شخص چنين كفر مىگويد؟ غير از خداى واحد كيست كه بتواند خدا را بيامرزد؟» عيسى كه مىدانست در افكار آنان چه مىگذرد گفت: «كدام سهلتر است مفلوج را گفتن گناهان تو آمرزيده شده يا گفتن برخيز و بستر خود را برداشته بخرام؟» و سپس بدين منوال افزود: «ليكن تا بدانيد كه پسر انسان را استطاعت آمرزيدن گناهان بر روى زمين هست (درحالى كه شما مىگوييد فقط خدا مىتواند گناه را ببخشد و حقيقت هم جز اين نيست. ولى عمل بخشيدن گناه را كسى نمىتواند ببيند، حالا من كارى مىكنم تا شما بتوانيد ببينيد) به مفلوج رو كرده دستور داده برخيز و بستر خود را برداشته به خانه خود برو» (مرقس 2: 4- 11). برخى معتقدند لقب «پسر انسان» الوهيت مسيح را مخدوش كرده او را در مقام انسانى قرار مىدهد. در صورتى كه حقيقت جز اين است. زيرا از صفات وى به عنوان پسر انسان به خوبى مىتوان فهميد كه اين صفات نمايشگر مقام الوهيت اوست. چون صفات او فقط درمورد خدا صادق است. در لحظات بحرانى هنگامى كه به خاطر دعوى مقام خدايى، زندگيش در مخاطره قرار گرفته بود، به رئيس كهنه (كاهن بزرگ) كه سؤال كرده بود: «آيا تو مسيح پسر خداى متبارك هستى؟» با تصديق جواب داد: «من هستم و پسر انسان را خواهيد ديد كه بر دست راست قوت نشسته بر ابرهاى آسمان مىآيد». رئيس كهنه به مجرد شنيدن اين سخن لباس خود را دريده چنين گفت: «ديگر چه حاجت به شاهدان داريم؟ كفر او را شنيديد.» (مرقس 14: 61- 64). و او (مسيح) چنان پيوند نزديكى با خدا داشت كه طرز فكر مردم را درمورد خدا، با رويهاى كه آنها درمورد خود او داشتند، يكى مىدانست به طورى كه شناختن وى به منزله خدا بود» (يوحنا 8: 19 و 14: 7). «ديدن او در واقع ديدن خدا (يوحنا 12: 45 و 14: 9) و ايمان آوردن به او ايمان آوردن به خدا بود (يوحنا 12: 44 و 14: 1)، پذيرفتن او پذيرش خدا (مرقس 9: 37)، نفرت از او تنفر از خدا (يوحنا 15: 23) و بالاخره احترام به مسيح تجليل از خدا تلقى مىشد (يوحنا 5: 22) » (1). از بررسى ادعاهاى مسيح، مىتوان به يكى از اين چهار نتيجه رسيد: مسيح دروغگو يا ديوانه يا افسانه يا حقيقت بود. انكار نتيجه چهارم (حقيقت) خود به خود قبول يكى از سه نتيجه ديگر را باعث مىشود. مورد اول اين است كه ممكن است عيسى مسيح به دروغ دعوى خدايى مىكرده است، يعنى او مىدانست كه خدا نيست ولى عمدا مردم را فريب مىداد تا بدين وسيله با حيله به تعليمات و دستوراتش رونقى بخشد. به جردت مىتوان گفت كه كمتر كسى ممكن است چنين نظريهاى راجع به مسيح داشته باشد. چه حتى كسانى كه الوهيت او را قبول ندارند منكر اين كه او معلم اخلاقى بىنظيره بوده، نيستند. ولى در اينجا مسئلهاى پيش مىآيد و آن تناقض اعتقاد اين افراد است، زيرا مسيح نمىتوانست معلم اخلاق بزرگى باشد و در عين حال درمورد حساسترين نكته تعليمش يعنى شناسايى خود به مردم، مرتكب دروغ اين چنينى بزرگ شده باشد. مورد دوم كمى ملايمتر است ولى دست كمى از اولى ندارد، و آن اين است كه مسيح شخص بىريا ولى فريبخوردهاى بوده است. امروزه اگر شخص خيال كند خداست، او را به تيمارستان مىفرستند. اگر مسيح هم فقط خيال مىكرد خداست نمىتوان در سلامت فكر او شك كرد. ليكن هرگاه زندگى مسيح مورد بررسى قرار مىگيرد هيچ موردى و اثرى از حالت غير طبيعى و اختلال حواس، كه در شخص ديوانه يافت مىشود، در وى مشاهده نخواهد شد بلكه برعكس شخصيت بردبارى كه هيچ فشار روانى قادر نيست او را به زانو درآورد. وقتى پيلاطوس او را محاكمه مىكرد مرگ را در چند قدمى خود احساس مىكرد، با اين وجود كاملا ساكت و آرام بود. به طورى كه سى. اس. لوئيس مىنويسد: «بين تعليمات پرف و عاقلانه او و فرض ديوانگى وى چنان تضادى وجود دارد كه به هيچ وجه قانعكنندهاى برطرف نمىشود، جز به يك وسيله يعنى قبول اين كه او (مسيح) حقيقتا خدا بود» (2). سومين احتمال اين است كه ادعاهاى او درمورد خدا بودنش افسانهاى بيش نيست و اصل قضيه چنين است كه مريدان متعصب او در سنه سوم و چهارم مىزيستند، داستانى دروغ براى مسيح ساختهاند كه خود مسيح اگر آن را مىشنيد متأسف مىشد و بىترديد خط بطلان بر آن مىكشيد. فرضيه مذكور با وجود كشفيات باستانشناسى سالهاى اخير مردود شناخته شده است. از شواهد باستانشناسى به طور يقين ثابت شده كه نگارش اناجيل چهارگانه در زمان حيات كسانى انجام يافته كه با مسيح هم زمان بودهاند. چندى بيش باستانشناس شهير دنيا "Dr. William F. Albright" كه اكنون از دانشگاه "Gohns Hopkins" بازنشت شده است، اظهار داشت كه هيچ گونه دليلى درمورد اين كه اناجيل بعد از سنه 70 ميلادى نوشته شدهاند موجود نيست. با در نظر گرفتن رواج و تأثيرى كه انجيل د طى قرون متمادى داشت، قبول اين مطلب بىاساس كه انجيل افسانه است، به نظر ناممكن مىآيد. فرض كنيد در اين زمان شخصى شرح حال روزولت رئيس جمهور فقيد امريكا را بنويسد و در آن متذكر شود كه نامبرده ادعا كرده كه خداست و گناهان مردم را پاك مىسازد و پس از مرگش نيز زنده شده است. چه كسى چنين داستانى را باور خواهد كرد؟ هيچ كس، چون هنوز همد عدهاى زندگى مىكنند كه روزولت را از نزديك مىشناختند. فرضيه واقعى نبودن دواعى مسيح يا وجود نسخ قديمى انجيل بىارزش و باطل است. در نتيجه مورد چهارم فقط قابل قبول است: "مسيح حقيقت را گفته است." البته به صرف ادعاى تنها كمتر توجه مىشود، به اصطلاح فقط «حرف» است! هركس قادر است ادعايى بكند. كسان ديگرى نيز دعوى خدايى كردهاند، آخرين آنها «پدر الهى» از اهالى فيلادلفياى امريكا بود كه مدتى پيش به رحمت ايزدى پيوست! من و شما نيز مىتوانيم ادعا كنيم كه خداييم، ولى مسئله اين است كه چه مدركى براى اثبات ادعاى خود ارائه مىدهيم؟ واضح است كه در عرض 5 دقيقه مىتوانيد ادعاى مرا باطل كنيد، من هم مىتوانم در مدت كوتاهى نادرست بودن ادعاى شما را ثابت كنم. اثبات دروغگو بودن پدر الهى نيز چندان دشوار نبود، ولى درمورد عيسى ناصرى اين امر بسيار چنان كه خود فرمود: «... هرگاه به من ايمان نمىآوريد به اعمال (من) ايمان آوريد تا بدانيد و يقين كنيد كه پدر در من است و من در او» (يوحنا 10: 38). مدارك او چه بود؟ نخست شخصيت او، كه با ادعايش سازش داشت. به طورى كه قبلا از نظر گذشت بسيارى از ساكنين ساكنين تيمارستانها نيز ادعاى فلان كس بودن كردهاند، ليكن ادعاهاى آنان با شخصيتشان سازگار نبوده است. درمورد مسيح چنين نيست. او را نمىتوان با هيچ كس سنجيد، چون مسيح غير از ديگران است. او منحصر به فرد است، همان طور كه خدا نيز چنان است. عيسى مسيح عارى از گناه بود. كيفيت زندگى او از چنان شايستگى اخلاقى برخوردار بود كه وقتى با جرأت از دشمنانش مىپرسيد: «كيست از شما كه مرا به گناه ملزم سازد» (يوحنا 8: 46) همه سكوت مىكردند حتى كسانى درصدد بودند عيبى در او بيابند. گرچه مىدانيم مسيح مورد وسوسه و آزمايش قرار گرفت؛ ولى هيچگاه چيزى درباره اين كه از درگاه خدا براى گناهش طلب مغفرت كرده باشد نشنيدهايم. به شاگردانش ياد داد كه توبه كنند ولى خود هرگز چنين كارى نكرد. تضاد فاحشى بين زندگى مسيح و زندگى مقدسين و صوفيان وجود دارد، زيرا مسيح برخلاف آنان هيچ وقت حس گناه نمىكرد. بشر هرچه بيشتر به خدا نزديك مىشود خطاها، فساد و تقصيراتش را آشكارتر مىبيند. انسان در روشنايى است كه كثافات بدنش را مىبيند و در نتيجه خود را شستشو مىدهد و هم چنين است روح او در مقابل نور خدا.يوحنا، پولس و پطرس از دوران كودكى آموخته بودند كه تمام مردم مرتكب گناه شدهاند ولى جالب است كه چطور همين افراد ردى به بىگناهى مسيح مىدهند: «در وى هيچ گناهى نيست» (اول يوحنا 3: 5)، «هيچ گناهى نكرد و مكر در زبانش يافت نشد» (اول پطرس 2: 22)، مسيح «گناه نشناخت» (دوم قرنتيان 5: 21). حتى پيلاطس كه از دوستان مسيح نبود گفت: «او (مسيح) چه بدى كرده است؟» وى مىدانست كه مسيح بىگناه است. افسر رومى كه شاهد مرگ مسيح بر روى صليب بود شهادت داد «فىالواقع اين شخص پسر خدا بود» (متى 27: 54). شخصيت كامل انسانى در مسيح يافت مىشود. پرفسور "Bernard Ramm" مىگويد: «اگر خدا نيز مثل ما انسان مىبود، لابد توقع مىداشتيم كه از تمام خصوصيات انسان عالى و كامل برخوردار باشد. فقط خدا مىتواند خصوصيات انسان كامل را براى ما آشكار كند. در عهد عتيق نيز از ويژگىهاى انسان كامل و نمونه اشاره شده است. در رأس اين خصوصيات ادراك كلى از خدا توأم با ارشاد نفس و تسليم كامل به او قرار دارد، و سپس ساير محسنات و خصلتهاى پسنديده و صفات به چشم مىخورند كه سازنده شخصيت كامل انسانى هستند. عقل نبايد مانع ديندارى باشد و نه دعا جايگزين كار، غيرت نبايد به تعصب خشك و غيرمنطقى تبديل شود و نه پرهيز و خوددارى به بىحسى و خشكى. تمامى صفات مشخصه شخصيت انسان در عيسى مسيح به طور كامل گنجانده شده است زيرا اوست خداى مجسم شدهاى كه از انسانيت كامل برخوردار است. شاف (Schaff) مورخ نامى كليسا با اشاره به بحث مذكور عيسى مسيح را چنين تشريح مىكند: «غيرت او هرگز به احساسات پستى چون خشم و شهوت تنزل نكرد، و نه پايدارى او به سرسختى و لجاجت، نه نيكوكاريش به ضعف شخصيت، نه دلسوزى او به احساسات پوچ و آنى.گرچه او دنيوى نبود ولى هيچگاه نسبت به مردم دنيا بىتفاوت نبود و خود را از اجتماع جدا نمىكرد. انكار نفس وى باعث ترش رويى او نمىشد و پرهيزكارى وى مستلزم رياضت بدنى نبود. معصوميت كودكانه را با نيروى مردانه، اشتياق پرستش خدا را با علاقه به سعادت بشر، محبت به گناهكاران را با عدم سازش با گناه، شخصيت آمرانه را با تواضع گيرا، جرأت را با احتياط، سختگيرى و ثبات را با نجات و لطافت در هم آميخت» (3). قدرتى كه مسيح براى رام كردن نيروهاى طبيعت آشكار مىساخت فقط مىتوانست متعلق به آفريننده اين نيروها يعنى خدا باشد. او باد و طوفان شديد درياى جليل را ساكت كرد. اين عمل وى باعث شد سرنشينان قايق با ترس و هيبت از يكديگر بپرسند: «اين كيست كه باد و دريا هم او را اطاعت مىكند؟» (مرقس 14: 41). او آب را به شراب تبديل كرد و با پنج نان و دو ماهى 5000 نفر را سير كرد، پسر مردهاى را زنده كرد و به مادر ماتمزدهاش بخشيد، جان دخترى را كه با مرگ خود پدرش را داغدار كرده بود احيا كرد. دوست ديرينه خود را با گفتن «اى ايلعازر بيرون بيا» به طرز شگفتانگيزى از مرگ رهانيده و زنده كرد. دشمنانش كه نمىتوانستند منكر اين معجزات شوند درصدد كشتن مسيح برآمده گفتند: «اگر او را چنين واگذاريم همه به او ايمان خواهند آورد» (يوحنا 11: 48). مسيح قدرت آفريدگار را در جهت درمان درد و مرض نيز به كار مىبرد. شلان را توانايى راه رفتن مىبخشيد، دلها را قدرت تكلم عطا مىكرد و نابينايان را بينا مىساخت. اغلب كسانى كه به وسيله او شفا مىيافتند امراض و نواقص مادرزادى داشتند كه درمان آنها از طريق (Psychosomatic) روانى و بدنى ممكن نبود. يك مورد كاملا بىنظير چنين شفا، معجزه شفاى نابينايى بود كه در انجيل يوحنا باب 9 شرح واقعه آن آمده است. گرچه شخص نابينا از پاسخ دادن به سؤالات افرادى كه درمورد شفا شك داشتند عاجز بود ولى همين برايش كافى بود كه مىدانست ديگر كور نيست. به جواب او توجه فرماييد «يك چيز مىدانم كه كور بودم ولى اكنون بينا شدهام.» و به دوستانش كه شفادهنده او را به عنوان پسر خدا قبول نداشتند اظهار داشت «از ابتداى عالم شنيده نشده است كه كسى چشمان كور مادرزاد را باز كرده باشد!» در او هيچ شكى درمورد پسر خدا بودن مسيح وجود نداشت. برترين مدرك ديگر براى ادعاى خدايى مسيح رستاخيز اوست. در زمان حياتش پنج بار پيشگويى كرد كه چگونه خواهد مرد و پس از سه روز چطور از مرگ بر خواهد خواست و خود را به شاگردانش نشان خواهد داد. بىطترديد اين ادعا آزمايش خطيرى بود كه فقط با اتفاق افتادن پيشگويى ممكن بود درست از آب درآيد. چون رستاخيز مسيح امرى است بسيار مهم و اساسى، ترجيح داديم كه فصل كامل از اين كتاب را به بحث پيرامون آن اختصاص بدهيم. اگر رستاخيز مسيح واقعيت داشته باشد، معجزات وى نيز بدون شك واقعى بودهاند. اگر چنان چه مسئله رستاخيز براى ما حل شود، مسلما ساير مسائل مربوط به خدا، صفات وى و چگونگى روابط مخلوق با خالق را نيز بايد حل شده انگاشت. جواب دادن به اين مسئله اصلى راه را براى يافتن پاسخ به مسائل فرعى فراهم مىسازد.مسيح توانست تاريخ بشر را بدان گونه تحت تأثير قرار دهد كه جز از خدا ساخته نيست. Schott اين موضوع را چنين مجسم مىكند: «اين عيسى ناصرى با دستى تهى از مال و اسلحه توانست عده بىشمارى را به خود جذب كند، به طورى كه پيروان او ميليونها نفر بيشتر از تابعين اسكندر، قيصر، محمد و ناپلئون بودهاند و بدون تجهيزات علمى توانست بهتر از كليه دانشمندان و فلاسفه مسائل بشرى و الهى را روشن سازد. بدون اين كه فن سخنرانى را در آموزشگاهى آموخته باشد، چنان كلمات حيات بخشى را بر زبان مىراند كه تا به حال هيچ كس قادر به گفتن آنها نبوده است و هيچ ناطق و شاعرى نتوانسته است آن چنان تأثيرى در شنوندگان خود به وجود آورد؛ بى آن كه او خود اقدام به نگارش كرده باشد، بيشترين نوشتهها، موضوعهاى خطابه، نطقها، بحثها، كتابها، هنرها و سرودهاى ستايش چه در گذشته و حال در وصف او بوده است.» سرانجام مىدانيم كه مسيح خدا است زيرا مىتوانيم در قرن بيستم او را در زندگى خود تجربه نماييم. تجربه به خودى خود دليل قاطع نيست ولى هنگامى كه آن را با حقيقت تاريخى قيام مسيح توأم مىنماييم، اساس ايمان ما را تأمين مىكند. براى بيان نهاد مسيحيت هيچ فرضيهاى ژرفتر از اين حقيقت كه عيسى مسيح پسر خدا است وجود ندارد. توضيحات: (1)- Sttot, John. R. W. Basic Christianity p. 26. Chicago: inter. Varsity Press, 1944(2)- Sttot. Ibid, P. 32, quoting C. S. Lewis, Miracles(3)- Ramm, Bernard. Protestant Christain Evidences. P. 177
عيسى مسيح تا سن 30 سالگى شهرتى نداشت ولى از آن به بعد خدمات عمومى خود را كه سه سال به طول انجاميد آغاز نمود. سرنوشت چنين بود كه زندگى او مسير تاريخ را دگرگون سازد. او شخصى مهربان بود و گفته شده «مردم امى با خوشحالى به او گوش مىدادند.» بر خلاف معلمين مذهبى خود او با قدرت تعليم مىداد و نه مثل كاتبان و فرسيان. به زودى مسلم شد مسيح ادعاهاى جالب و تكاندهندهاى درمورد خود داشت. او مدعى بود كه مقامش برتر از مقام يك معلم يا پيامبر است، با صراحت اعلام مىداشت كه او مقام الهى دارد. شناسايى خود را محور اصلى تعليماتش قرار داده بود. مهمترين سؤالى كه از پيروانش به عمل آورد اين بود: «شما مرا كه پسر انسانم كه مىدانيد؟» از جواب پطرس كه گفت: «تويى مسيح پسر خداى زند» (متى 16: 1 و 16)، عيسى نه تعجب كرد و نه پطرس را به خاطر آن جوابش سرزنش نمود، بلكه وى را تأييد كرد. هنگامى كه مسيح صريحا ادعاى خود را اظهار داشت، شنوندگانش مقصود او را كاملا فهميدند و در اين مورد چنين مىخوانيم: «پس از اين سبب يهوديان بيشتر قصد قتل او كردند زيرا نه تنها سبت را مىشكست بلكه خدا را نيز پدر خود گفته خود را مساوى خدا مىدانست» (يوحنا 5: 17). درمورد ديگر وقتى مسيح اظهار داشت: «من و پدر يك هستيم، يهوديان فورا خود را آماده سنگسار كردن وى نمودند. در جواب مسيح كه پرسيده بود به خاطر كدام يك از كارهاى نيكش مىخواهند وى را نابود سازند گفتند: «به سبب عمل نيك تو را سنگسار نمىكنيم بلكه به سبب كفر. زيرا تو انسان هستى و خود را خدا مىخوانى» (يوحنا 10: 30- 33).عيسى صفات خدا را به خود نسبت مىداد. هنگامى كه مفلوجى را از پشت بام منزلى به داخل اتاق نزد پاهاى عيسى فرود آوردند به مفلوج گفت: «اى فرزند گناهان تو آمرزيده شد» در آن موقع كاتبانى كه در آن جا حضور داشتند از سخنان مسيح دچار تشويش شدند و به خود انديشيدند «چرا اين شخص چنين كفر مىگويد؟ غير از خداى واحد كيست كه بتواند خدا را بيامرزد؟» عيسى كه مىدانست در افكار آنان چه مىگذرد گفت: «كدام سهلتر است مفلوج را گفتن گناهان تو آمرزيده شده يا گفتن برخيز و بستر خود را برداشته بخرام؟» و سپس بدين منوال افزود: «ليكن تا بدانيد كه پسر انسان را استطاعت آمرزيدن گناهان بر روى زمين هست (درحالى كه شما مىگوييد فقط خدا مىتواند گناه را ببخشد و حقيقت هم جز اين نيست. ولى عمل بخشيدن گناه را كسى نمىتواند ببيند، حالا من كارى مىكنم تا شما بتوانيد ببينيد) به مفلوج رو كرده دستور داده برخيز و بستر خود را برداشته به خانه خود برو» (مرقس 2: 4- 11). برخى معتقدند لقب «پسر انسان» الوهيت مسيح را مخدوش كرده او را در مقام انسانى قرار مىدهد. در صورتى كه حقيقت جز اين است. زيرا از صفات وى به عنوان پسر انسان به خوبى مىتوان فهميد كه اين صفات نمايشگر مقام الوهيت اوست. چون صفات او فقط درمورد خدا صادق است. در لحظات بحرانى هنگامى كه به خاطر دعوى مقام خدايى، زندگيش در مخاطره قرار گرفته بود، به رئيس كهنه (كاهن بزرگ) كه سؤال كرده بود: «آيا تو مسيح پسر خداى متبارك هستى؟» با تصديق جواب داد: «من هستم و پسر انسان را خواهيد ديد كه بر دست راست قوت نشسته بر ابرهاى آسمان مىآيد». رئيس كهنه به مجرد شنيدن اين سخن لباس خود را دريده چنين گفت: «ديگر چه حاجت به شاهدان داريم؟ كفر او را شنيديد.» (مرقس 14: 61- 64). و او (مسيح) چنان پيوند نزديكى با خدا داشت كه طرز فكر مردم را درمورد خدا، با رويهاى كه آنها درمورد خود او داشتند، يكى مىدانست به طورى كه شناختن وى به منزله خدا بود» (يوحنا 8: 19 و 14: 7). «ديدن او در واقع ديدن خدا (يوحنا 12: 45 و 14: 9) و ايمان آوردن به او ايمان آوردن به خدا بود (يوحنا 12: 44 و 14: 1)، پذيرفتن او پذيرش خدا (مرقس 9: 37)، نفرت از او تنفر از خدا (يوحنا 15: 23) و بالاخره احترام به مسيح تجليل از خدا تلقى مىشد (يوحنا 5: 22) » (1). از بررسى ادعاهاى مسيح، مىتوان به يكى از اين چهار نتيجه رسيد: مسيح دروغگو يا ديوانه يا افسانه يا حقيقت بود. انكار نتيجه چهارم (حقيقت) خود به خود قبول يكى از سه نتيجه ديگر را باعث مىشود. مورد اول اين است كه ممكن است عيسى مسيح به دروغ دعوى خدايى مىكرده است، يعنى او مىدانست كه خدا نيست ولى عمدا مردم را فريب مىداد تا بدين وسيله با حيله به تعليمات و دستوراتش رونقى بخشد. به جردت مىتوان گفت كه كمتر كسى ممكن است چنين نظريهاى راجع به مسيح داشته باشد. چه حتى كسانى كه الوهيت او را قبول ندارند منكر اين كه او معلم اخلاقى بىنظيره بوده، نيستند. ولى در اينجا مسئلهاى پيش مىآيد و آن تناقض اعتقاد اين افراد است، زيرا مسيح نمىتوانست معلم اخلاق بزرگى باشد و در عين حال درمورد حساسترين نكته تعليمش يعنى شناسايى خود به مردم، مرتكب دروغ اين چنينى بزرگ شده باشد. مورد دوم كمى ملايمتر است ولى دست كمى از اولى ندارد، و آن اين است كه مسيح شخص بىريا ولى فريبخوردهاى بوده است. امروزه اگر شخص خيال كند خداست، او را به تيمارستان مىفرستند. اگر مسيح هم فقط خيال مىكرد خداست نمىتوان در سلامت فكر او شك كرد. ليكن هرگاه زندگى مسيح مورد بررسى قرار مىگيرد هيچ موردى و اثرى از حالت غير طبيعى و اختلال حواس، كه در شخص ديوانه يافت مىشود، در وى مشاهده نخواهد شد بلكه برعكس شخصيت بردبارى كه هيچ فشار روانى قادر نيست او را به زانو درآورد. وقتى پيلاطوس او را محاكمه مىكرد مرگ را در چند قدمى خود احساس مىكرد، با اين وجود كاملا ساكت و آرام بود. به طورى كه سى. اس. لوئيس مىنويسد: «بين تعليمات پرف و عاقلانه او و فرض ديوانگى وى چنان تضادى وجود دارد كه به هيچ وجه قانعكنندهاى برطرف نمىشود، جز به يك وسيله يعنى قبول اين كه او (مسيح) حقيقتا خدا بود» (2). سومين احتمال اين است كه ادعاهاى او درمورد خدا بودنش افسانهاى بيش نيست و اصل قضيه چنين است كه مريدان متعصب او در سنه سوم و چهارم مىزيستند، داستانى دروغ براى مسيح ساختهاند كه خود مسيح اگر آن را مىشنيد متأسف مىشد و بىترديد خط بطلان بر آن مىكشيد. فرضيه مذكور با وجود كشفيات باستانشناسى سالهاى اخير مردود شناخته شده است. از شواهد باستانشناسى به طور يقين ثابت شده كه نگارش اناجيل چهارگانه در زمان حيات كسانى انجام يافته كه با مسيح هم زمان بودهاند. چندى بيش باستانشناس شهير دنيا "Dr. William F. Albright" كه اكنون از دانشگاه "Gohns Hopkins" بازنشت شده است، اظهار داشت كه هيچ گونه دليلى درمورد اين كه اناجيل بعد از سنه 70 ميلادى نوشته شدهاند موجود نيست. با در نظر گرفتن رواج و تأثيرى كه انجيل د طى قرون متمادى داشت، قبول اين مطلب بىاساس كه انجيل افسانه است، به نظر ناممكن مىآيد. فرض كنيد در اين زمان شخصى شرح حال روزولت رئيس جمهور فقيد امريكا را بنويسد و در آن متذكر شود كه نامبرده ادعا كرده كه خداست و گناهان مردم را پاك مىسازد و پس از مرگش نيز زنده شده است. چه كسى چنين داستانى را باور خواهد كرد؟ هيچ كس، چون هنوز همد عدهاى زندگى مىكنند كه روزولت را از نزديك مىشناختند. فرضيه واقعى نبودن دواعى مسيح يا وجود نسخ قديمى انجيل بىارزش و باطل است. در نتيجه مورد چهارم فقط قابل قبول است: "مسيح حقيقت را گفته است." البته به صرف ادعاى تنها كمتر توجه مىشود، به اصطلاح فقط «حرف» است! هركس قادر است ادعايى بكند. كسان ديگرى نيز دعوى خدايى كردهاند، آخرين آنها «پدر الهى» از اهالى فيلادلفياى امريكا بود كه مدتى پيش به رحمت ايزدى پيوست! من و شما نيز مىتوانيم ادعا كنيم كه خداييم، ولى مسئله اين است كه چه مدركى براى اثبات ادعاى خود ارائه مىدهيم؟ واضح است كه در عرض 5 دقيقه مىتوانيد ادعاى مرا باطل كنيد، من هم مىتوانم در مدت كوتاهى نادرست بودن ادعاى شما را ثابت كنم. اثبات دروغگو بودن پدر الهى نيز چندان دشوار نبود، ولى درمورد عيسى ناصرى اين امر بسيار چنان كه خود فرمود: «... هرگاه به من ايمان نمىآوريد به اعمال (من) ايمان آوريد تا بدانيد و يقين كنيد كه پدر در من است و من در او» (يوحنا 10: 38). مدارك او چه بود؟ نخست شخصيت او، كه با ادعايش سازش داشت. به طورى كه قبلا از نظر گذشت بسيارى از ساكنين ساكنين تيمارستانها نيز ادعاى فلان كس بودن كردهاند، ليكن ادعاهاى آنان با شخصيتشان سازگار نبوده است. درمورد مسيح چنين نيست. او را نمىتوان با هيچ كس سنجيد، چون مسيح غير از ديگران است. او منحصر به فرد است، همان طور كه خدا نيز چنان است. عيسى مسيح عارى از گناه بود. كيفيت زندگى او از چنان شايستگى اخلاقى برخوردار بود كه وقتى با جرأت از دشمنانش مىپرسيد: «كيست از شما كه مرا به گناه ملزم سازد» (يوحنا 8: 46) همه سكوت مىكردند حتى كسانى درصدد بودند عيبى در او بيابند. گرچه مىدانيم مسيح مورد وسوسه و آزمايش قرار گرفت؛ ولى هيچگاه چيزى درباره اين كه از درگاه خدا براى گناهش طلب مغفرت كرده باشد نشنيدهايم. به شاگردانش ياد داد كه توبه كنند ولى خود هرگز چنين كارى نكرد. تضاد فاحشى بين زندگى مسيح و زندگى مقدسين و صوفيان وجود دارد، زيرا مسيح برخلاف آنان هيچ وقت حس گناه نمىكرد. بشر هرچه بيشتر به خدا نزديك مىشود خطاها، فساد و تقصيراتش را آشكارتر مىبيند. انسان در روشنايى است كه كثافات بدنش را مىبيند و در نتيجه خود را شستشو مىدهد و هم چنين است روح او در مقابل نور خدا.يوحنا، پولس و پطرس از دوران كودكى آموخته بودند كه تمام مردم مرتكب گناه شدهاند ولى جالب است كه چطور همين افراد ردى به بىگناهى مسيح مىدهند: «در وى هيچ گناهى نيست» (اول يوحنا 3: 5)، «هيچ گناهى نكرد و مكر در زبانش يافت نشد» (اول پطرس 2: 22)، مسيح «گناه نشناخت» (دوم قرنتيان 5: 21). حتى پيلاطس كه از دوستان مسيح نبود گفت: «او (مسيح) چه بدى كرده است؟» وى مىدانست كه مسيح بىگناه است. افسر رومى كه شاهد مرگ مسيح بر روى صليب بود شهادت داد «فىالواقع اين شخص پسر خدا بود» (متى 27: 54). شخصيت كامل انسانى در مسيح يافت مىشود. پرفسور "Bernard Ramm" مىگويد: «اگر خدا نيز مثل ما انسان مىبود، لابد توقع مىداشتيم كه از تمام خصوصيات انسان عالى و كامل برخوردار باشد. فقط خدا مىتواند خصوصيات انسان كامل را براى ما آشكار كند. در عهد عتيق نيز از ويژگىهاى انسان كامل و نمونه اشاره شده است. در رأس اين خصوصيات ادراك كلى از خدا توأم با ارشاد نفس و تسليم كامل به او قرار دارد، و سپس ساير محسنات و خصلتهاى پسنديده و صفات به چشم مىخورند كه سازنده شخصيت كامل انسانى هستند. عقل نبايد مانع ديندارى باشد و نه دعا جايگزين كار، غيرت نبايد به تعصب خشك و غيرمنطقى تبديل شود و نه پرهيز و خوددارى به بىحسى و خشكى. تمامى صفات مشخصه شخصيت انسان در عيسى مسيح به طور كامل گنجانده شده است زيرا اوست خداى مجسم شدهاى كه از انسانيت كامل برخوردار است. شاف (Schaff) مورخ نامى كليسا با اشاره به بحث مذكور عيسى مسيح را چنين تشريح مىكند: «غيرت او هرگز به احساسات پستى چون خشم و شهوت تنزل نكرد، و نه پايدارى او به سرسختى و لجاجت، نه نيكوكاريش به ضعف شخصيت، نه دلسوزى او به احساسات پوچ و آنى.گرچه او دنيوى نبود ولى هيچگاه نسبت به مردم دنيا بىتفاوت نبود و خود را از اجتماع جدا نمىكرد. انكار نفس وى باعث ترش رويى او نمىشد و پرهيزكارى وى مستلزم رياضت بدنى نبود. معصوميت كودكانه را با نيروى مردانه، اشتياق پرستش خدا را با علاقه به سعادت بشر، محبت به گناهكاران را با عدم سازش با گناه، شخصيت آمرانه را با تواضع گيرا، جرأت را با احتياط، سختگيرى و ثبات را با نجات و لطافت در هم آميخت» (3). قدرتى كه مسيح براى رام كردن نيروهاى طبيعت آشكار مىساخت فقط مىتوانست متعلق به آفريننده اين نيروها يعنى خدا باشد. او باد و طوفان شديد درياى جليل را ساكت كرد. اين عمل وى باعث شد سرنشينان قايق با ترس و هيبت از يكديگر بپرسند: «اين كيست كه باد و دريا هم او را اطاعت مىكند؟» (مرقس 14: 41). او آب را به شراب تبديل كرد و با پنج نان و دو ماهى 5000 نفر را سير كرد، پسر مردهاى را زنده كرد و به مادر ماتمزدهاش بخشيد، جان دخترى را كه با مرگ خود پدرش را داغدار كرده بود احيا كرد. دوست ديرينه خود را با گفتن «اى ايلعازر بيرون بيا» به طرز شگفتانگيزى از مرگ رهانيده و زنده كرد. دشمنانش كه نمىتوانستند منكر اين معجزات شوند درصدد كشتن مسيح برآمده گفتند: «اگر او را چنين واگذاريم همه به او ايمان خواهند آورد» (يوحنا 11: 48). مسيح قدرت آفريدگار را در جهت درمان درد و مرض نيز به كار مىبرد. شلان را توانايى راه رفتن مىبخشيد، دلها را قدرت تكلم عطا مىكرد و نابينايان را بينا مىساخت. اغلب كسانى كه به وسيله او شفا مىيافتند امراض و نواقص مادرزادى داشتند كه درمان آنها از طريق (Psychosomatic) روانى و بدنى ممكن نبود. يك مورد كاملا بىنظير چنين شفا، معجزه شفاى نابينايى بود كه در انجيل يوحنا باب 9 شرح واقعه آن آمده است. گرچه شخص نابينا از پاسخ دادن به سؤالات افرادى كه درمورد شفا شك داشتند عاجز بود ولى همين برايش كافى بود كه مىدانست ديگر كور نيست. به جواب او توجه فرماييد «يك چيز مىدانم كه كور بودم ولى اكنون بينا شدهام.» و به دوستانش كه شفادهنده او را به عنوان پسر خدا قبول نداشتند اظهار داشت «از ابتداى عالم شنيده نشده است كه كسى چشمان كور مادرزاد را باز كرده باشد!» در او هيچ شكى درمورد پسر خدا بودن مسيح وجود نداشت. برترين مدرك ديگر براى ادعاى خدايى مسيح رستاخيز اوست. در زمان حياتش پنج بار پيشگويى كرد كه چگونه خواهد مرد و پس از سه روز چطور از مرگ بر خواهد خواست و خود را به شاگردانش نشان خواهد داد. بىطترديد اين ادعا آزمايش خطيرى بود كه فقط با اتفاق افتادن پيشگويى ممكن بود درست از آب درآيد. چون رستاخيز مسيح امرى است بسيار مهم و اساسى، ترجيح داديم كه فصل كامل از اين كتاب را به بحث پيرامون آن اختصاص بدهيم. اگر رستاخيز مسيح واقعيت داشته باشد، معجزات وى نيز بدون شك واقعى بودهاند. اگر چنان چه مسئله رستاخيز براى ما حل شود، مسلما ساير مسائل مربوط به خدا، صفات وى و چگونگى روابط مخلوق با خالق را نيز بايد حل شده انگاشت. جواب دادن به اين مسئله اصلى راه را براى يافتن پاسخ به مسائل فرعى فراهم مىسازد.مسيح توانست تاريخ بشر را بدان گونه تحت تأثير قرار دهد كه جز از خدا ساخته نيست. Schott اين موضوع را چنين مجسم مىكند: «اين عيسى ناصرى با دستى تهى از مال و اسلحه توانست عده بىشمارى را به خود جذب كند، به طورى كه پيروان او ميليونها نفر بيشتر از تابعين اسكندر، قيصر، محمد و ناپلئون بودهاند و بدون تجهيزات علمى توانست بهتر از كليه دانشمندان و فلاسفه مسائل بشرى و الهى را روشن سازد. بدون اين كه فن سخنرانى را در آموزشگاهى آموخته باشد، چنان كلمات حيات بخشى را بر زبان مىراند كه تا به حال هيچ كس قادر به گفتن آنها نبوده است و هيچ ناطق و شاعرى نتوانسته است آن چنان تأثيرى در شنوندگان خود به وجود آورد؛ بى آن كه او خود اقدام به نگارش كرده باشد، بيشترين نوشتهها، موضوعهاى خطابه، نطقها، بحثها، كتابها، هنرها و سرودهاى ستايش چه در گذشته و حال در وصف او بوده است.» سرانجام مىدانيم كه مسيح خدا است زيرا مىتوانيم در قرن بيستم او را در زندگى خود تجربه نماييم. تجربه به خودى خود دليل قاطع نيست ولى هنگامى كه آن را با حقيقت تاريخى قيام مسيح توأم مىنماييم، اساس ايمان ما را تأمين مىكند. براى بيان نهاد مسيحيت هيچ فرضيهاى ژرفتر از اين حقيقت كه عيسى مسيح پسر خدا است وجود ندارد. توضيحات: (1)- Sttot, John. R. W. Basic Christianity p. 26. Chicago: inter. Varsity Press, 1944(2)- Sttot. Ibid, P. 32, quoting C. S. Lewis, Miracles(3)- Ramm, Bernard. Protestant Christain Evidences. P. 177
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر