۱۳۸۷ شهریور ۲۳, شنبه

داستان زندگی Y

بنام خداوند
اسم من Yاست و 26 سال سن دارم، من توی یه خانواده مذهبی به دنیا اومدم. مادر من تحصیل کرده حوزه علمیه قم هستش و پدرم یه فرد سرشناس مذهبی هست. مادر من مسئول انجمن بانوان (برگزار کننده جلسات روضه، قرآن، سینه زنی، مداح و سخنران) و پدرم یه فرد سیاسی مذهبی، کسی که بعنوان معتمد شهر میشناسنش.
خوب از اونجایی که من تویه همچین خانواده ای بزرگ شدم، منم با مذهب خو گرفتم، قاری قرآن بودم، مکبر مسجد محله و اذان گو و مداح بودم، تا اینکه به سن 15 سالگی رسیدم، احساس میکردم که من میتونم چیزهای جدیدی رو داشته باشم و لذت بیشتری از زندگیم ببرم، چون اصلاً دیگه از آدمای مذهبی و خشک خوشم نمی اومد، اون زمان بود که کم کم با جنس مخالف آشنا شدم و سرم به دوستای دخترم و موزیک گرم بود، تا اینکه برای اولین بار در این سن من از مواد مخدر (تریاک) استفاده کردم، کم کم با الکل و انواع دیگر مواد مخدر آشنا شدم. تا اون موقع کلی از این چیزها لذت میبردم، زمان کم کم گذشت و من به تدریج بیشتر به سمت مواد گرایش پیدا میکردم. من در سن 16 سالگی در اثر یک رابطه عاطفی، شدیداً به دختری وابسته شدم که شدیداً مذهبی و خانواده مذهبی داشت و خانواده من که دور شدن من رو از دین میدیدن، از این مسئله شدیداً استقبال میکردن و من هم روز به روز در این رابطه غرق میدشم و به همین منوال مصرف مواد مخدر من بیشتر میشد. چون با مصرف کردنش یه حالت خاصی بهم دست میداد که من خودم رو در رویا هام با اون میدیدم و هزاران نقشه واسه زندگیم می کشیدم. زمان گذشت و من بیشتر و بیشتر به مصرف ادامه میدادم. تا اینکه 19 سالگی به به خدمت رفتم. من به خاطر سن کمی که داشتم و علاقه دیوانه واری که به اون دختر داشتم هرکاری واسه بدست آوردنش میکرم، از اونجایی که اون هوشیار تر از من بود، تو این مدت تصمیم گرفت که به نحوی من رو از خودش دور کنه چون اون به واقعیت ها نگاه میکرد و نه از روی احساس، اون داشت میدید که خواستگارهای بهتر با شرایط مادی بهتر داره و همین شد که کم کم از اون آتش عشق کاسته میشد. خلاصه اینکه یک سال خدمت کردم و اواسط خدمتم بود، اون دفعه که به مرخصی اومدم، هرچی سعی کردم باهاش تماس بگیرم نشد، و بعد متوجه شدم که به خانوادم پیام داده که منو فراموش کنه، واسه اون ساده بود اما دنیای من تیره و تا اینکه تصمیم گرفتم دیگه خدمت نرم. انگیزه ای برای خدمت نداشتم. نه فقط برای ادامه خدمت سربازیم، بلکه برای زنده موندنم. تا اینکه با گذشت کمی زمان یه شب اونقدر احساس پوچی میکردم که هرچی قرص اعصاب که تو زمان خدمتم از بهداری پادگان گرفته بودم رو خوردم، و روی تختم دراز کشیدم و شروع به کشیدن سیگارم کردم. شاید کمتر از یک دقیقه دیگه نفهمیدم چی شد، وقتی بهوش اومدم، چشمام نمیدید، بدنم کرخت بود که قادر به تشخیص اعضای بدنم نبودم، هیچ چیزی رو متوجه نمیشدم، کمی که گذشت فقط متوجه شدم که چند نفر بالای سرم هستن و میگن که بهوش اومد. خلاصه اینکه بعداً من فهمیدم که من 3-4 روزه که توی کما بودم و من اونشب اونقدر حالم بد میشه که خودم رو از طبقه دوم پرت میکنم پائین(( تخت من کنار پنجره بزرگ اطاقم که به بالکن باز میشد و پنجره اطاقم باز بود)) البته اینا رو یادم نمیاد ولی خوب اینجوری اتفاق میفته. بعد از یه هفته من با قوزک پای خورد شده، شکست روحی بسیار تلختر از مردن به خونه برگردوندن. تا سه- چهار ماه از اتاقم بیرون نمی رفتم مگر ضرورتی پیش میومد. البته پام هم توی گچ بود. اما به گفته پزشک ها افسردگی شدید من رو تهدید به مرگ میکرد. زمان گذشت و من بعد از اینکه سعی کردم دوباره به زندگی برگردم شدیداً شروع به مصرف الکل و مواد مخدر شدم. وقتم رو دائماً در مهمانی های شبانه و روابط نامشروع میگزروندم. از هیچ کاری ابا نداشتم. اهل مطالعه بودم، نهله ها و عرفانهای شرقی و مذاهب مختلف رو دنبال میکردم، شاید که مشکل من رو بتونن حل کنن، ولی اینقدر در درون من کینه، نفرت، گناه وجود داشت که من اصلاً از خداوند هم رنجش داشتم. واسه همین کلاً دیگه از خدا بریدم، خدا واسه من بیشتر شخصیت یک فرد سادیسمی، یه جنایتکر جنگی و شکنجه گر ماهر رو داشت. دیگه شدیداً اعتیاد به مواد مخدر (تریاک ، شیره تریاک، قرص های اکستازی و آمپول های بیوپرونورفین (تمچیزک) ) پیدا کرده بودم و این من رو بجایی رسوند که دیگه هیچ چیزی من رو از خلاء درونیم رها نمیکرد. من شدیداً درمانده شده بودم، با اینکه شغل خوبی داشتم، اما به واسطه مصرف مواد مخدر و اعتیاد شدیدم کارم رو هم از دست دادم. دیگه دلم نمی خواست با کسی در ارتباط باشم. واسه همین به هروئین و مخدر های شیمیائی گرایش پیدا کردم. روزهایی بود که من چند نوع مواد رو مصرف میکردم و اونقدر مصرف میکردم که بیهوش میشدم. وقتی به تزریق هروئین شروع کردم این معنیش این بود که دیگه باید مرد. خانوادم به امام و امام زاده ای نبود که متوسل نمی شدن. نذر نیازی نبود که نمی کردن. اما اعتیاد من روز به روز بدتر و بدتر میشد. یادم رفت این رو بگم که من واسه ترک اعتیادم به خیلی راه ها متوسل شدم. نذر و نیاز، پزشک، خود درمانی و یا جایگزین کردن، مسافرت خارج از کشور. اما هیچ کدوم کار نمی داد. دیگه اینقدر داغون شده بودم که فقط واسه تهیه مواد مصرفیم و تهیه سرنگ و سیگارم شاید چند روزی یکبار از اتاقم بیرون میومدم و این اواخر دیگه اونها فقط منتظر بودن که شاهد اور دوز کردن من باشن و جنازه من رو از اتاقم بیرون ببرن. رگهای من خون نشت میکرد و دیگه جایی واسه تزریق توی رگهای من نبود. خرداد ماه 86 بود که من بعلت اینکه مواد مصرفیم توی محل سکونتم گیر نمیومد، تصمیم گرفتم برم مسافرت، به شیراز رفتم و اونجا کلی آمپول تهیه کردم و توی همون چند روزه اول هر جایی که توی دستم میتونستم تزریق کنم رو کردم و به جایی رسید که دیگه جایی برای تزریق وجود نداشت. رگهای من شروع به نشت کردن میکردن و این حال من رو بهم میزد. از دست هیچ کس کاری ساخته نبود. یه شب اونقدر خون از دست من در اثر تزریق رفت که من تو خیابون زار زار گریه میکردم و داد میزدم خدا، آخه چرا به من کمک نمیکنی، و شروع به قسم دادنش کردم. ازش کمک میخواستم با اینکه ازش بدم میومد و ازش میترسیدم که بلایی بدتر سرم نیاره. اون شب گذشت و من به یکی از دوستای مصرف کننده سابقم زنگ زدم که یک سالی بود همدیگر رو ندیده بودیم. وقتی بهش زنگ زدم کلی زوق زده شد و منم همینطور و خلاصه طبق روال سابق منتظر بودم که بگه بریم فلان جا مصرف کنیم، اما باهام یه قرار گذاشت و گفت باید باهام صحبت کنه. من بعد از ظهر قبل از اینکه اون بیاد مصرف کردم و گفتم بعد هم با اون مصرف میکنم. چون دیگه اصلا مواد مخدر رو من احساس هم نمیکردم فقط از من رفع خماری میکرد. سر وعده حاضر شدم سوار ماشینش شدم، شروع به حرف زدن کردیم، از قیافش تعجب کردم، سر حال به نظر میرسید، با اینکه ازمن 14-15 سال بزرگتر بود، دیدم سیگار نمی کشه، بهش تعارف کردم اما گفت که نمی کشم. بعد من رو به یه پارک برد و توی یه پارک شروع به صحبت کردیم و من از اتفاق هایی که تو این مدت واسم افتاده بود صحبت کردم و اونم گوش کرد و از من راجع به خدا پرسید، اول گفتم حتماً میخواهد از متافیزیک و یا مدیتیشن صحبت کنه، اما بعد از کمی صحبت دیدم از داستان آدم و حوا شروع کرد و چیزی من رو ملزم به توجه کردن به حرفاش کرد. تا اینکه در نهایت پیام انجیل رو به من داد. درونم تکون سختی خورد. از چیزی که حرف میزد شدیداً متحیر شده بودم، مگه میشه، خلاصه اینکه یه انجیل لوقا به من داد و از من خواست که با خدا صحبت کنم و چنان مطمئن بود که انگار واقعاً خدایی که اون ازش صحبت میکرد حرف میزنه. اون شب به خونه که رفتم قبل از اینکه بخوابم شروع به خوندن انجیل کردم. عجیب، شیرین و دلنشین بود و درونم رو آشفته کرده بود که اگر این خداوندی حقیقیه پس تا حالا من داشتم کیو میپرستیدم، اعتقادات من دروغی بودن؟ و کلی فکرهای دیگه… شروع کردم به دعا کردن و ازش خواستم که با من حرف بزنه و به من خودش رو نشون بده. فرداش بود که باز با هم قرار گذاشتیم و من فقط اون انجیل رو میخوندم. و بعد که می رفتیم بیرون واسم از عیسی مسیح صحبت میکرد. یه رابطه قلبی عجیبی بین من و مسیح بوجود اومده بود و اون این بود که دیگه آشفته از افکار و باورهای مذهبیم نبودم. روز دوم به صورت اتفاقی داشتم کانالهای ماهواره رو عوض میکردم که کانل TBN Europe گرفتم و یه نفر داشت موعظه میکرد به زبان انگلیسی ((من زبان انگلیسیم خوبه، با شرکت های حفاری نفت کانادایی، انگلیسی و آلمانی، ژاپنی کار میکردم)) و من انگار یهو فقط متوجه اون شدم و به دعایی که داشت میکرد دقت کردم. من نمی دونستم اون دعای نجاته اما باهاش خوندم. تا اینکه این رو به دوستم گفتم و بعد اون گفت که تو دعای نجات رو خوندی، اما خوب من چندین باره دیگه اون رو از طریق برنامه های مختلف کانالهای مسیحی مثل نجات و یا ست سون یا محبت خوندم، تا اینکه دوستم به من گفت که مسیح میتونه این رو ازت بگیره اما من نمی دونستم چطور، فقط میگفتم باشه من ترک میکنم. اما یه شب قبل از اینکه برگردم به محل سکونتم، خانواده اش به مسافرت رفتن و اون به من پیشنهاد داد که اگه بخواهی میتونی پیش من قطع مصرف کنی و من میتونم بهت تو این مدت خیلی کمک کنم. من همون شب موادم رو تهیه کرده بودم و پاکت سیگارم رو تازه خریده بودم. همینطور که داشتیم با ماشین توی خیابون میرفتیم، انگار کسی به من گفت تو دیگه به اینها احتیاجی نداری و بصورتی عجیب ایمانی در من شکل گرفت که عیسی خداوند این مرض رو از من میگیره، موادم رو توی پاکت سیگارم گذاشتم که تازه دو نخ ازش کشیده بودم و خواستم از ماشین بندازمش بیرون، یهو دوستم گفت چیکار میکنی گفتم دیگه نمی خواهم مصرف کنم، اونم واسش عجیب بود، چون من حتی فکر یک وعده مصرف نکردن زمین گیرم میکرد وخمار میشدم. خلاصه وسائلم رو از جایی که ساکن بودم برداشتیم و به خونش رفتیم. من از همون شب قطع مصرف کردم و تا دو روز هیچ درد خماری نداشتم، که باعث تعجب شده بود هم واسه خودم و هم واسه اون. شنیده بودم که خیلی ها شفا گرفتن ولی میگفتم یعنی میشه واسه من هم اتفاق بیفته، توی این مدت دائماً وقتم با برنامه های کانال های مسیحی پر میشد و دوستم از کلام برام صحبت میکرد. thaروز سوم تشنج من شروع شد. به جایی رسید که قادر به راه رفتن، حرف زدن، داد زدن، نبودم، دیوانه وار خودم رو به این ور اون ور میکوفتم، تمام اعضاء بدنم تیر میکشیدن، من از درد گریه میکردم و خدا خدا میکردم. روز چهارم به اوج درد فیزیکی رسیدم، پیش خودم میگفتم من دارم میمیرم، دوستم میگفت که دارو مصرف نکن اینطوری بهتره، تو این لحظات اون فقط بلند دعا میکرد و من هم باهاش دعا میکردم. تا اینکه روز پنجم دیگه از شدت درد و اینکه 3 روز بود که معده من حتی آب رو هم نمی پذیرفت، به پیش چند تا ایماندار دیگه که دوستای اون بودن رفتیم، من مثل جنازه روی صندلی افتاده بودم و از ضعف و درد جسمی خودم رو مرده ای بیشتر تصورنمیکردم. اون رفت که سرودنامه ها رو که دو شب قبلش در کلیسای خانگی جامونده بود بده، من تو ماشین وا رفته بودم که بعد از چندین دقیقه با 2 نفر دیگر اومد و برای من دعا کردن.من اینقدر حالم بد بود که نمی دونستم چطور دعا کنم. ما رفتیم خونه، بر خلاف معمول کسانی که قطع مصرف میکنن و بی خوابی دارن، من خوابم برد. اونم از ظهر تا عصر.... عصر که از خواب بیدار شدم، به طرز شگفت انگیزی من حالم خوب بود، اونقدر که متوجه شدم دوستم در حیاطه و به طرفش دویدم و اسمش رو صدا زدم و گفتم ببین من حالم از تو هم بهتره... و اون خندید و خدا رو شکر کردیم... من همون روز شروع به غذا خوردن کردم و روز به روز حالم بهتر و بهتر میشد به حدی که روز هفتم به شهر خودم برگشتم، وقتی برگشتم خانوادم باورشون نمیشد... کسی که ممکن نبود مواد و سیگارش رو واسه 5دقیقه ازش بگیرن، دیگه هیچ کدوم رو با خودش نداشت و الان 5 ماه و 6 روز از او زمان میگذره...

هیچ نظری موجود نیست: