۱۳۸۷ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

داستان زندگی حمیده

( خداوند قدوس است ) همواره دوست داشتم که حضور خداوند را در زندگی ام حس کنم. وبا سادگی و زیبایی با او مناجات کنم. اما هیچ وقت در نماز این موضوع برایم اتفاق نیفتاد. بلکه به هر چیزی غیر از نمازم می اندیشیدم. حتی عربی بودن نمازم به نوعی برایم بیگانه بود.
بنابر این از خداوند خواستم که به من بگه چگونه دعا بخونم وچه کار کنم که حضورش را حس کنم ولذت ببرم.در همان شب خواب دیدم که در جایی کاملا تاریک ایستاده ام وسگهای سیاه اطرافم ایستاده اند وپارس میکردند. خیلی ترسیده بودم وراهم را نمی تونستم پیدا کنم. یک دفعه از آسمان نوری به پایین امد ودر این نور سه نفر سفید پوش نیز پایین آمدند یک مرد جلوایستاده بود ودو مرد دیگر دو طرف مرد جلویی چهره ای بسیار آرام ومهربان داشت سگها ترسیده بودند و بر روی زمین خوابیدند. مرد جلویی به طرفم آمد وگفت : من عیسی هستم همراه من بیا و هر چی که می گم تو تکرار کن .هر قدم که عیسی بر می داشت سیاهی ها به کنار می رفتند و نور جای آن را می گرفت .عیسی شروع به دعا خواندن کرد .سگها همه از ترس به عقب رفته و بر روی زمین می خوابیدند . تمام مسیر روشن ونورانی شده بود . وقتی که عیسی من را به مقصد رساند گفت: از این به بعد اینطوری دعا بخون. و آن را به من آموخت .یک دفعه از خواب پریدم. در همان شب دوباره خواب دیدم که عیسی با دو محافظ سپید پوشش پایین آمد. من وخانواده ام سریک دو راهی ایستاده بودیم .یکی از راهها صاف وزیبا وسر سبز و راه دیگری جاده ای پر پیچ و خم که از یک کوه بالا رفته بود وسنگهای بزرگی وسط جاده بود که هیچ منظره زیبایی نداشت. عیسی گفت : قدم گذاشتن در این راه زیبا وصاف آسان است اما به من وخداوند نمیرسی واما این راه پر پیچ وخم راهی است با سختی های فراوان ولی به من وخداوند می رسی . حالا کدام راه را انتخاب می کنی .گفتم : راه پر پیچ و خم را. لبخندی زد وبه آسمان رفت .صبح همان روز کتابی به دستم رسید، با این محتوی که چگونه زندگی کنیم و در نام مقدس عیسی دعا بخوانیم. که این موضوع برای من معجزه بود. چندروزی گذ شت ومن در یک دو گانگی بودم. چیزی در درونم با من حرف می زد که راه عیسی اشتباه است. و درآیین گذشته بمان. نمیدونستم چه کار کنم. همان شب دوباره عیسی آمد من وخواهرم نشسته بودیم عیسی زانوهایش را روی پاهای من گذاشت ودستهایش را بر روی سرم وشروع به دعا خواندن کرد. بعد خط عمودی از صلیب را بر روی سینه ام کشید. بعد سراغ خواهرم رفت ودعا خواند. اما صلیب را کامل بر روی سینه خواهرم کشید. من اعتراض کردم که چرا صلیب را برای او کامل کشیدی ولی برای من فقط یک خط ؟. گفت: چون تو هنوز کامل ایمان نیاوردی ولی خواهرت ایمان آورده . خواهرم چند سال قبل از من ایمان آورده بود. بعد از چند ماه کتاب مقدس توسط خواهرم به دستم رسید. در طول روز خیلی کم کتاب مقدس می خواندم. و شبها شوهرم می خواند هر وقت شوهرم کتاب مقدس را بر می داشت می دیدم که مردی لاغر اندام سبزه روی با گونه های استخوانی و ابایی بلند به سبک قدیمی وکتابی با جلد چرم قهوه ای که رویش طلا کوب نوشته شده بود "عهد عتیق " خیلی هراسان بود وپابه پا می شد. مثل اینکه عجله داشت پایین پای شوهرم می ایستاد ونگاه می کرد. شب بعد هم همین که شوهرم کتاب را برداشت، آن مرد دوباره آمد. از خودم می پرسیدم این مرد کیه که میاد این جا واز این طرف به اون طرف میره. بعد این مرد کمی ایستاد وکتاب مقدس خودش را پایین پای شوهرم گذاشت و رفت.مدتی گذشت. واتفاقی برایم افتاد که خیلی برام سنگین بود. لحظه ای نمی تونستم فراموشش کنم. وهمه اش گریه می کردم به چه دلیلی به من دروغ گفتن تهمت زدن وهنوز یک چیزی هم طلبکا رند. هر چی شوهرم با من صحبت می کرد نمی تونستم بپذیرم.یکروز می بخشیدم وروز دیگه در ذهن من غوغا بود و می جنگیدم. عصر روز یک شنبه 14 – اردیبهشت 86 چنان جان سوز گریه میکردم. واز خدا خواستم که کمکم کنه. خودم از این موضوع خیلی عذاب میکشیدم. خواستم از خداوندم که نجاتم بده.که در همان لحظه خداوند درکنار من حضور پیدا کرد. وچنان با محبت دستش را بر روی سر من کشید وگفت : آخ بچه ام داره گریه میکنه گریه نکن بابا خوب دروغ گفتن که گفتن اذیتت کردن که کردن تو ببخش بابا. درهمان لحظه که با دل شکستگی گریه می کردم ماتم دلم چنان به شادی تبدیل شد ونا خود اگاه خنده بر لبانم نشست وچیزی از درونم کنده شد. و در همان روز بود که دیگه شک نکردم و به خداوندم عیسی ایمان آوردم. از آن پس برای همسرم دعا می کردم که هر چه زود تر ایماندار شود. اتفاق عجیبی كه در آن روزها چند بار تكرار شد این بود كه شبی دیدم مردی در خانه قدم می زند .اول خیال كردم مسیح است اما با كمی دقت فهمیدم كه شخص دیگریست وقتی به حال آمدم با كمال تعجب دیدم شوهرم دارد انجیل می خواند و آن مرد هم در اطراف او قدم می زد و كتابی در دست داشت كه رویش نوشته بود "عهد عتیق " . آخرین بار كه این اتفاق تكرار شد او كتاب را نزدیك پاهای شوهرم گذاشت و رفت. من تا آن موقع اصلاً نمی دانستم كه عهد عتیق چیست و اصلاً چنین چیزی هم وجود دارد .شبی هنگام دعا از خداوندم خواستم که عطایای آسمانیش را برمن بریزد وهمسرم نیزایمان بیاورد. که دیدم از گوشه سقف دو نور دایره ای وتخت به رنگ نارنجی وزرد که چهره داشت بیرون آمد وگفت: کمی صبر کن به تو داده میشه وآرام آرام پایین آمدوهمان طورکه زمزمه می کرد داخل گوشم شد .سه ماه بعد از آن شوهرم ایمان آورد و شادی بر شادیهایم اضافه شد.اما اتفاقی که برای پسر6 ساله ام افتاد. من و فرزندم تنها بودیم وشوهرم ماموریت بود نیمه های شب بود که شروع کردم با خداوند صحبت کردن. وسوالها یی داشتم . پرسیدم خدایا آیا مسیح فرزند توست .؟ عیسی حقیقت است یا ... .؟در همان لحظه پسرم که خواب بود . شروع به حرف زدن کرد .واز خداوندوفرزندش مسیح گفت وبا تاکیدی محکم گفت:که به راستی عیسی حقیقت است وفرزند خداوند است .پسرم را صدا زدم که ببینم خوابه یا بیدار او کاملا خواب بود. دوباره پرسیدم واو دوباره به من جواب داد. خداوند از زبان او و با صدای یك آدم بزرگ با من حرف زد .نه در خواب و نه در رویا بلكه در بیداری کامل .شبی وقتی که دعایم را خواندم برای استراحت به اتاق خوابم رفتم بار سنگینی را توی اتاق حس کردم برروی تختم دراز کشیدم ودیدم هاله ای سیاه رنگ ( شبح مانند ) ازروی دیوار رد شد ترسیدم وآرام شروع به دعا خواندن کردم وشیطان را در نام عیسی ازخو د می راندم ومن میدیدم که این شبح سیاه به این طرف وآن طرف اتاق میره یک دفعه درب کمد را باز کردومحکم به درب کمد کوبید همچنان دعا می خواندم ولی آرام دوباره به سمت دیگر اتاق میرفت وپرده را محکم بالا و پایین میبرد به هر طرف که میرفت من هم رویم را به همان طرف می کردم ودعا می خواندم سپس دیدم که برروی سینه همسرم نشست شوهرم به خر خر کردن افتاد مثل اینکه نفسش بند آمده باشه در نام عیسی شریر را از شوهرم دور کردم ( شوهرم وفرزندم خواب بودند) رفت وروی پسرم نشستپسرم بلافاصله نشست و گفت : مامان نمی دونم چطور شدم یک جورییم وخوابید این موضوع چند نوبت تکرار شد واین دفعه شوهرم هم بیدار شدوگفت نمی دونم چرا امشب این جورییه . نشستم وسط تخت وبلند بلند درنام عیسی دعامی خواندم و شریرراازخودو خانواده ام میراندم ودور میکردم یک دفعه تمام اتاق سیاه شد وشیطان را جلویم با شنلی سیاه رنگ که لبه های آن نواری نقره ای دوخته شده بود جلوی من ظاهر شد. من فقط چشمانش را می دیدم وچشمانی درشت ومشکی که رویش به طرف من بود وبدنش داشت می رفت وبا چنان خشم وغضبی به من نگاه کرد که اگر قدرتش را داشت سر روی تنم نمی گذاشت وبعد رفت آن قدر ترسیده بودم که نمی تونستم بخوابم شب بعد هنگام خوابیدن وحشت داشتم که نوری زرد ونارنجی دوباره از گوشه سقف بیرون آمد وصدایی گفت : آرام بخواب همه چیز را برایت پاک کرده ام در ذهنم با شک خواستم که ببینم که سریع گفت: شک داری ؟ پس خودت ببین ودیدم که تمام اتاق کاملا تمیزونورانی وپاک شده بود .ودوباره تکرار کرد : آرام بخواب.از آن به بعد عیسی چندین بار به ملاقات من آمده یک باردراز کشیده بودم آمد مرا بوسید . بار دیگردستش را دراز کرد و منو به سمت خودش کشید ومن در وجود عیسی حل شدم.شبی بسیار دلتنگ خداوندم عیسی بودم. خواستم که به ملاقاتم بیاید وانتظارش را می کشیدم . همین طور که پلکهایم روی هم افتاد دیدم که عیسی عزیز از آسمان با تختش پایین آمد ودورتا دورتختش ابر بود. نگاهش کردم واز خوشحالی اشک ریختم وشکرخدا را گفتم .وبعد عیسی رفت .وباز در ( 11 مهر ماه 86 )خواب دیدم که شخصی آمد وگفت:به همه بگو که اگر ایمان ندارید هر چه زود ترایمان بیاورید واگر ایمان دار هستید ایمانتان را محکم تر کنید عجله کنید چون خداوندعیسی میخواهد پادشاهیش را بر روی زمین مستقر کند .شکر خدای غیور که تنها او شایسته پرستش است .
وشبی دیگربا تاج ولباس پادشاهی آمد. من او را سجده کردم وشکر کردم .بعد خداوندم عیسی شروع کرد به شکر خداوند وصفات او را گفتن . من هم تکرار می کردم . شکر خدای مهربان ـ شکر خدای بخشنده ـ شکر خدای صبور ـ شکر پدر آسمانی ـ شکر پادشاه زمین وآسمان ـ شکر خداوند قدوس . که کلمه قدوس را خیلی محکم بیان کرد.روزی دیگر نیمه های شب بود که چشمانم باز شد دیدم که سقف اتاق مثل دریا به رنگ زرد ونارنجی موج می زند واین آبها ، بالای سرم جمع می شوند. شوهرم را بیدار کردم وگفتم : این چیست بالای سرمون که داره موج میزنه همسرم نگاهی کرد وگفت هیچی بخواب شما خواب میبینی آن لحظه فهمیدم که روح القدس است که آنجا است .شکر خدای محبت که لطف ورحمت دایمی اش همیشه با ما است.شب بعد( 16 آبان 86 ) نیمه های شب شوهرم دستش را روی صورتم گذاشت درست در همان زمان صدایی گفت : انجیل به این درازی دیده بودی. گفتم : بله هزاره نو. گفت : نه این انجیل من است .( منظور شوهرم بود ) با لطف خدا شوهرم كه با سر سختی ایمان آورد ، هر روز در ایمان بیشتر رشد می كرد و روح خدا بیشتر از زبانش سخن می گفت.وشب سوم ( 17 آبان ) دوباره نیمه های شب نا خود آگاه چشمانم باز شد .دیدم یک یک نفر جلوی جا لباسی ایستاده اول فکرکردم که لباسها هستند که به شکل یک آدم جلوه میکنه چشمها یم را بستم وسریع از ذهنم گذشت که ریش داشت. چشمهایم را که باز کردم دیدم خداوندم عیسی ایستاده وخیلی آرام نگاهم می کند وبعد از چند ثانیه محو شد وجلوی درب اتاق نور شدیدی بود بلند شدم که ببینم این نور چیست ؟ صدایی گفت : الیشا با تو است. فهمیدی گفتم: بله فهمیدم وگفت : پس آرام باش وبخواب .هللویا برخداوند قدوس .از آن روز هر روز بیشتر با خواندن كلام خدا رشد می كنم و خداوند به من عطای نبوت هم داده است . جوری كه بارها خداوند مشكلات ایمانداران را به من نشان می دهد و وقتی كه از آنها در این مورد می پرسم همگی با تعجب می گویند كاملاً درست است و برایشان هر روز دعا می كنم. همچنین پسر 6 ساله ی من هم از آن شب كه روح القدس از زبانش سخن گفت به كلی عوض شد و حتی او هم دعای نبوتی می كند و زمانی برای كسی در دعاست نیازهای مطرح نشده ی آن شخص را خدا بر زبانش جاری می كند. امید آن دارم که هر سه بتوانیم فرزندانی خوب و خدمتگزاران خداوند پدر و خداوندم عیسی باشیم .وبرای جلال نام او قدم برداریم. آمین « فرزند خداوند حمیده »

هیچ نظری موجود نیست: