۱۳۸۷ آذر ۱۶, شنبه

داستان زندگی رضا. م

من رضا هستم که در یک خانواده مسلمان در جنوب تهران بدنیا آمدم. در سن 11 سالگی پدرم را از دست دادم. با مشکلاتی که در این مدت برایم پیش آمد کاملا آرامش و امیدم را از دست دادم.
سعی کردم آرامش خود را از راههای مختلف بدست بیاورم. با گرفتن دوستهای زیادی چه مرد و چه زن و گذراندن وقتم با آنها سعی کردم به آرامش برسم. چندین بار از مواد مخدر و مشروبات الکلی و غیره استفاده کردم ولی باز هم نتوانستم خلع داخلیم را پر کنم، تا اینکه مجبور شدم ایران را ترک کنم. حدود 10 سال پیش به آلمان آمدم در مدت 2 سالی که در آلمان بودم فکر کردم علت ناآرامی من رژیم ایران می باشد به همین خاطر شروع به فعالیتهای سیاسی کردم و تصمیم گرفتم برای آزادی خودم و مردم کشورم با رژیم فعلی بجنگم. فکر می کردم با جنگیدن و کشتن دیگران می توانم به آزادی و آرامش برسم. در این مدت که در آلمان بودم در پائین کمرم غده ای بوجود آمد که دیگر قادر به نشستن نبودم. مجبور شدم پائین کمرم را جراحی کنم.بعد از چند ماه مداوا بهبودی خودم را بدست نیاوردم. با مشکلات اقامتی که داشتم مجبور شدم به هلند بیایم. در هلند باز 5 بار دیگر جراحی شدم. ولی باز هم بهبودی خود را بدست نیاوردم. دکترها برای هفتمین بار می خواستند مرا جراحی کنند، ولی چون از لحاظ روحی و جسمی در شرایط خیلی بدی بودم نتوانستند؛ به همین خاطر مخصوصا برای بدست آوردن آرامشم داروهای قوی زیادی مصرف می کردم.دکترها تصمیم گرفتند مرا حدود 2 هفته در بیمارستان روانی بستری کنند، ولی قبول نکردم. با داشتن تمام بیماری هایم نمازم را سر وقت بجا می آوردم. روزی 6 صفحه قران و معنی به فارسی آن را می خواندم. چندین بار این کتاب را دوره کردم و خیلی از خداوندی که او را نمی شناختم می خواستم که مرا کمک کند ولی هیچ احساس نزدیکی با او را نداشتم، به همین خاطر تصمیم به خودکشی گرفتم. چندین بار سعی کردم از راههای مختلف خودم را بکُشم، ولی همیشه صدائی به من می گفت این کار را نکن، چون نخواهی مرد و از این وضعیتی که داری هم بدتر خواهی شد.نمی دانستم که چه کار باید بکنم. امیدم را به کلی از دست داده بودم و مثل یک مرده متحرک منتظر یک واقعه بودم. در این زمان با یک خانواده مسیحی هلندی آشنا شدم. این عزیزان خیلی مرا کمک و محبت می کردند.زمانی که این خانواده مسیحی برایم دعا می کردند آرامشم را بدست می آوردم. ولی زمانی که شروع به نماز و کتاب خواندن می کردم آرامشم می رفت و دوباره ترس و دلهره به سراغم می آمد.از خداوند سوال می کردم: چرا زمانی که این مسیحیان برای من دعا می کنند آرامش می گیرم ولی وقتی که نماز و کتاب می خوانم آرامشم می رود. روزها را به سختی می گذراندم، تا این که به یک کنفرانس مسیحی دعوت شدم. با گفتن دروغهای زیاد و بهانه های مختلف می خواستم به این کنفرانس نروم، ولی خداوند مرا به آنجا هدایت کرد. در این کنفرانس که موضوع آن شفا بود، با این که هیچ اعتقادی نداشتم، بعد از این که کشیش آنجا در نام عیسی مسیح برایم دعا کرد حدود 20 روز طول کشید که من کاملا شفا پیدا کردم؛ ولی نخواستم قبول کنم که عیسی مسیح مرا شفا داده است. به همین خاطر به هیچ کس چیزی نگفتم.هنوز مشکل روحی داشتم و ترس و ناآرامی تمام وجودم را گرفته بود و نمی توانستم آزاد بشوم. تا این که بعد از چند ماه به یک کنفرانس مسیحی ایرانی دعوت شدم.با این که برای دیدن و تماشا و گذراندن وقتم رفته بودم، زمانی که در رابطه با تولد عیسی و زندگی او و کارها و مرگ او بر روی صلیب بخاطر گناهان من و زنده شدن او پس از 3 روز از مردگان را شنیدم؛ روح خداوند وارد قلبم شد و شادی عظیمی در من بوجود آمد و تازه فهمیدم که عیسی کیست.از شادی نمی دانستم چه باید بکنم. دیگر ترس و دلهره نداشتم.آخر جلسه به جلو رفتم و جریان را به کشیش آنجا گفتم و آنها برایم دعا کردند و از همان روز قلبم را به عیسی مسیح دادم و او را به عنوان نجات دهنده و خداوندم قبول کردم.الان حدود 4 سال است که به عیسی مسیح ایمان آوردم و خداوند کارهای عظیمی در زندگی من انجام داده است. و من هم تصمیم گرفتم او را با تمامی جان و تمامی قدرتم خدمت کنم، چون حقیقتا او شایسته است. من سعی کردم داستان زندگی خود را خیلی کوتاه و مختصر برای شما عزیزان بگویم. امیدوارم باعث برکت همگی شما باشد.اگر اطلاعات بیشتری لازم داشتید می توانید با من به شماره تلفن 31617092258+تماس بگیرید.خداوند همگی شما عزیزان را برکت دهد. آمینرضا

هیچ نظری موجود نیست: